so now that I cannot make any change to my past I need just one thing: a break.
a pause from life.
just for some years.
oh man, what I wouldn't give to die for some years and then come back to life.
in Quran, Ahzab 72, it's been said that there has been a Trust presented to heavens and earth and mountains which was not accepted by them but by man.
I don't know you believe it or not, but I'm certain that at some point of your life you have felt or you will feel that there's something missing in your journey through your life; even if you have done great jobs, built big things, trodden long roads, borne severe pains or reached deep thoughts, etc.
don't you think that such a feeling may have the slightest relation to the Trust?
however,
if no one except me has had accepted the Trust it makes many things certain, including:
1. the Trust will be delivered. because the God accepted my oath. and no one can fool him.
2. the first requirement is change. as I have changed throughout the development of life and changed it; as my very first deed.
3. and we are able. since the God entrusted us with the task; and he is not silly.
oh man you are really something! wow! but do you know?
in a sentimental relationship, you should never rely only on your strengths.
If you always come off as super independent and unshakably strong, the other person might feel like there’s no place for them in your life;
like you don’t really need them.
And without that sense of mutual need, things can feel one-sided.
So yeah, even if you’re the type who's got it all together, it’s important to show your softer side;
let them see the parts of you that only they can support.
It's like an irony that sometimes it is your vulnerabilities—not your strengths—that help deepening bonds.
When you let someone in like that, they’re more likely to stand by you no matter what life throws your way.
yeah, they must see 1. you need them 2. you know that too and 3. you appreciate their presence.
We’ve all heard countless movies, talks, and conversations about never losing hope.
Everywhere you go, you're reminded to hold on to hope.
And eventually, you start believing in it too.
But here’s the thing—how much do we actually know about hope? What does it really mean to have hope? Most of the time, we feel like we must have it, simply because everyone around us says we should.
Sohrab says, "Grownups did Namaz, so we did too." When you reflect on that, it’s a bit terrifying.
It suggests that we don’t always practice things with awareness or wisdom. Instead, we often just imitate what we see or what we’re told.
Hope can be the same. We hear people say, “Have hope,” and we mimic that behavior, without fully understanding what it means.
While we learn a lot about hope throughout our lives, the real question is: How much of it do we truly comprehend, and when?
I just wanted to say that you need to lose hope just to reach the true source of it.
it can be the most sentimental work in classical music world; but only with Ivry Gitlis bow.
applications of artificial intelligence (AI) are spreading all over our life overwhelmingly
AI is helping us solving any type of problems
intrinsically, it is like a benign servant or amenable assistant
but its usages will be found radically detrimental on a colossal scale, someday in the near future
because, there is no guarantee that we use it benevolently
and because there is no limit and rule or regulatory to control it and its usages
I'm not saying this out of ignorance rather I have been into this for more than a decade
bad news is we can neither stop it nor regulate its usages
my advice
be careful about using social networks; they are watching you, analyzing you and changing you in the most insidious way!
and even worse than that is they are building your future not you.
کتاب «فلسفه تنهایی» تموم شد و به نظرم مطلبی که اینجا درباره تنهایی گفته بودم با چیزی که کتاب میگه همخونی داره.
تو این کتاب اسوندسن تنهایی رو از ابعاد متفاوتی بررسی میکنه مثل بقیه کتابهاش.
از دو قسمت کتاب بیشتر خوشم اومد یکی «تنهایی و اعتماد» و دومی «تنهایی و دوستی».
بعضا اسوندسن سعی داره که نتایج طیفی از مطالعات رو کمرنگ کنه و طیف مقابل رو پررنگ کنه. اینو بیشتر در بخش «تنهایی و فردگرایی» میشه دید.
این کتاب واسه من زیاد حرفای جدید نداشت و بیشتر میتونم بگم نظرات خودمو درباره تنهایی تقویت کرد. بویژه دو قسمت «تنهایی و انزوا» و «تنهایی و مسئولیت».
مسلما همه ما با تنهایی آشناییم و ازش درکی داریم. بعضیا درک عمیقتری دارن. گاهی آدم خودشو به تنهایی میبازه و این خیلی خطرناکه. همچنین تنهایی دلایل متعددی میتونه داشته باشه و هر کسی بنابه دلیلی تنهایی رو تجربه کرده و معدود افرادی به دلایل متعدد.
چیزی که مهمه اینه که ما چطور باید با تنهایی برخورد کنیم.
دست آخر باید بگم که کتاب به عقیده من فراز و فرود خوبی داشت و به یک نتیجهای ختمش کرد که میتونم بگم بهترین رویکرد در مواجهه با تنهایی همینه.
کتابش رو مطالعه کنید مطمئنم مهارتهایی رو بدستتون میده که در شرایط مختلف زندگی به کارتون میاد.
We’ve got around 10,000 kilometers of atmosphere.
The Earth’s radius? Over 6,000 kilometers. That’s a lot of rock and sky.
But here’s the twist—what about life?
Life only shows up in this tiny slice of space:
Roughly 3 kilometers below the surface, and up to 50 kilometers above it.
That means, out of a full 16,000 kilometers from Earth’s core to the edge of the atmosphere,
only 53 kilometers are home to anything alive.
Do the math—
That’s just 0.3 percent.
Yes, zero point three percent. Not three. Not thirty.
0.003!
All that mass and space… just to support this thin strip shelter where life can happen.
So what’s the takeaway?
To me, it says something deserving of thinking:
If even 0.3 percent of your life shines with real goodness—
and the rest simply holds it up, supports it—
you’ve done something big. You’ve done your part!
Sounds tiny, right?
In a 75-year life, that’s about three months.
But, here’s the kicker—
I doubt that more than 0.3 percent of people ever achieve even that.
اگه «من» از آدم گرفته بشه آیا آدم باز هم حرکتی خواهد کرد؟!
لابد شما هم چنین مطالبی خوندید یا از دیگران شنیدید که:
چرا همیشه به فکر این هستید که چی بخورید و چی بپوشید و چرا به چیزهای متعالی رسیدگی نمیکنید و این قبلیل نصایح...
بویژه در ادبیات قدیم از این قبیل صحبتها زیاد پیدا میشه.
خب منم با این مطالب آشنا شده بودم و مسلما چون همه پذیرفته بودن من هم پذیرفتم.
جدیدا به این فکر میکنم که کدوم یکی از این دو مهمتره: تعالی یا بقای نسل؟
من نمیدونم چند تا دنیا وجود داره، یکی یا بیشتر و آیا ما به دنیا یا دنیاهای دیگه منتقل میشیم یا خیر.
ولی میبینم که فعلا در دنیایی زندگی میکنیم که اصطلاحا مادی هستش و جنبه فیزیکی چیزها اولویت داره.
در چنین دنیایی بسیار سخته که کسی به ماورا فکر کنه چه برسه به اینکه باور کنه ایمان داشته باشه و دل ببنده!
دل ببنده به اعمال نیک و افکار نیک و پرهیز کنه از بدیها. بویژه وقتی بدیها هم راحتتر قابل حصول هستن و هم جنبه فیزیکیشون بسیار قویه.
خالق نیروهای مختلفی به بشر داده. حالا تو این شرایطی که این دنیا داره، یکی از قویترین نیروهایی که به ما عطا شده میل جنسیه.
چیزی که تقریبا غیرقابل کنترله و غیرقابل سرکوبه و غیرقابل فراموش شدن.
چرا؟؟
درمقابل، نیرویی که ما رو به سمت فرهیختگی میکشونه تقریبا قدرتی نداره! بویژه وقتی به تاریخ بشر نگاه میکنی و شرایط قبل از دوران معاصر رو بررسی میکنی میبینی اصلا سواد خوندن نوشتن هم عموما نداشتن!
تا جایی که من خوندم گفته شده که قدمت بشر روی زمین به حدود 70 هزار سال میرسه. فکرشو بکن 70 هزار سال منهای 100 سال اخیر که تقریبا همه سواددار شدیم، چه تعداد آدم بدون داشتن سواد خوندن نوشتن زندگی کردن.
و نکته جالبش اینه که اگه امروز تقریبا 100 درصد آدمها سواد دارن ثمره بقای نسل هستش که خودش وامدار نیروی قدرتمند میل جنسیه!
اینه که من فکر میکنم اونقدر که بقای نسل اهمیت داره، تعالی و فرهیختگی نداره. ضمن اینکه بقای نسل ضامن تعالی هم هست کما اینکه نرخ نفوذ سواد تقریبا 100 درصد شده در عصر امروز. اما تعالی و فرهیختگی و به طور کلی معنویات نه تنها ضامن بقای نسل نیستن بلکه ضامن ارتقای معنوی بشر تا حد عالی نیستن. چون معنویاتی که ما امروزه میشناسیم و میتونیم کسب کنیم کامل نیستن!
به نظر من، خالق ما رو به «پیشرفت» مبتلا کرده. هر نسل یک قدم بر داره. حتی فروپاشیها و جنگها هم گامهایی در این مسیر هستند.
لازمه پیشرفت هم وجود کسی هستش که انجامش بده! پس بقای نسل میشه ضرورت اصلی و رسالت اول بشر.
داشتم کتاب «فلسفه تنهایی» رو میخوندم
این کتاب رو لارس اسوندس نوشته
در اولین جمله از فصل دوم کتاب اینو نوشته: تنهایی هم جبنه شناختی دارد و هم وجهی عاطفی و احساسی.
که به نظرم اومد ترجمه ایراد داره. البته قبلش هم مواردی بود که حس میکردم ترجمه ایراد داره.
در همین صفحه قبل از شروع مطلب فصل دوم، یه نقل قول از کتاب دیگهای آورده شده که اونم باهاش مشکل داشتم. همچنین اسم کتابی که ازش نقل شده که نوشته «چشم غربی» که ترجمه Under Western Eyes هستش و به نظرم باید ترجمه بشه به «در برابر دیدگان غرب» یا همچین چیزی با این مفهوم.
بگذریم، پی دی اف زبان انگلیسیش رو داشتم و چک کردم و خب دیگه صرف نظر کردم از ادامه خوندن کتاب ترجمه شده. حالا پرینتش میکنم و نسخه اصلیش رو میخونم.
خواستم بگم (البته هنوز کتاب رو نخوندم) نظرم اینه که تو تنها هستی وقتی که کتابی میخونی که دیگرانی که میشناسی نمیخونن، موزیکی گوش میدی که دیگرانی که میشناسی گوش نمیکنن، فیلمی میبینی که دیگرانی که میشناسی نمیبینن. اینها و خیلی چیزهای دیگه که میشه بین دو یا چند نفر مشترک باشه، به نظر من، به درک متقابل کمک میکنه و ارتقا میده. و من فکر میکنم هر چقدر درک متقابل ارتقا پیدا کنه تنهایی تضعیف میشه.
یه موقعی اینجا گفتم بین شاید دو هزار نفر آدم طرفای پل خواجو قدم میزدم و با گوشیم داشتم یکی از سوناتاهای باخ رو گوش میکردم که یهو خودمو خیلی جداشده از جامعه دوروبرم دیدم. آخه کی میاد پل خواجو باخ گوش کنه!؟ نه از این باب که مثلا من بیشتر میفهمم یا خفنترم و این چیزا، بلکه از این باب که چطور میشه تنهایی رو حس کنی. جالب اینه که تنهایی یکی از وضعیتهاییه که احتمالا همه مردم دنیا بارها احساسش کردن و از این بابت با هم وجه مشترک دارن!