-
مزرعه عشق __ 12
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 22:11
کجاست، فصل آشتی پا و سطح زمین کجا، رد پای ابد ناتمام خواهد ماند و کجا غلظت ستّار در روشنی آب محو خواهد شد و حزن ترد آدم در زیر کدام درخت در آب خواهد افتاد نگاهم به آن جا می افتد به آن جا که می توان کفشها را به دست گرفت و با جامه طولانی راه روی صندلی فراغت نشست آن جا که وسعت سفره ام در باد به شاخه آسمان گیر خواهد کرد
-
مزرعه عشق __ ۱۱
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 21:56
و دست لحظه فراغت، روی تب خستگی کفش هایم می نشیند خستگی اش، که مرگ دقایق ذوق پرستوهاست و بندهایش، که در آواز شقایق کوک است من هیچ مسافری ندیدم در راه پا برهنه . و در تمام راه، رد پای آب پیدا بود و همه جای مسیر را غلظت خاک می پوشاند و در اطراف جاده، گل ابهام و قارچ زمین و رنگ دست و در عکس گل ماه، هر کس از برادر تکه نانی...
-
مزرعه عشق __ 10
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 15:31
و فکر کن که اگر شراب نبود کدام ماهی آب تنگ حوض را تنفس می کرد ؟ کدام شقایق برگ خود را به کتاب می بخشید ؟ و چگونه راه زیر پای سایه گم می شد ؟ به زهرا چه کسی یاد می داد، که نیکی باید کرد ؟ و کدام پیچک به گل سرخ می تابید ؟ و کدام رودخانه، مرا به دریا می ریخت ؟ وای از خاموشی این دقایق به هم چسبیده وای بر وال های عظیم، که...
-
مزرعه عشق ــ ۹
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 14:57
باید رفت تا آخر آینه ها باید رفت و اما تا آخر انتظار باید ماند و انتظار طاقت ساقه پیچک یقین است تابیده به گل سرخ و گل سرخ، یک سایه، اسارت است و بوی گل سرخ این جا آدم را به یاد گل شب بو، می اندازد و بوی گل شب بو، . . . یادآور بادام تلخ است و یاد آور مرگ پرنده در راه و فکر کن که چرا پرستو مردنی نیست و چرا باید، دست...
-
مزرعه عشق __ ۸
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 20:45
اسیر باید بود وگرنه بیراه خواهد شد و لمس آواز باد لابه لای چمنزار دشت کوله بار پر از انار مسافر را باز خواهد کرد و در سایه باید رفت وگرنه راه، در تابش کناره ها، گم خواهد شد . چه فاصله غریبی که میان گل شقایق و کنار جاده هاست چه فاصله های روشنی که میان دو گام مسافر می افتد و چه فاصله هایی کوتاه که در انتظار قد می کشند و...
-
مزرعه عشق، شماره های ۱ تا ۷
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 20:39
مزرعه عشق همین جاست پیش خواهش این همه دست که به سوی تو جاری شده است دُور تنهایی آب پس ِ تکرار طلوع توی خانه خشتی همسایه که وقتی رحمت می آمد چه سرد ! دست بر سرشان می آورد و بویی تنگ توی هوا می پیچاند و سوال یک دو جین قد و نیم قد، هر شب خواب از سر هر کس بیرون می کرد و هم آن همسایه، چه تنورش خالی می پخت ! می دانم مزرعه...