من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

من و باد

امروز یادم افتاد که سهراب ی تر رو خیلی وقتیه که بروز نکردم، می خواستم بروز کنم، ولی :( . . .

با یه شعر مشکل هم شروع کردم، بذارین راستشو بگم، مال این حرفا نبودم :(

سنگ بزرگتر از اونی بود که می نمود، میثم بیسواد هم می خواست، سهرااااااااااب رو معرفی بکنه، می دونین که چی میشه، هیچی ! فریاد سهراب تا اون سر خوابم میاد .

باز نمی دونم، چه مرگمه :(

امروز به شاهین می گفتم که مدت مدیدیه که از مخم کار نکشیدم، می ترسم یهو بخوام به مخم فشار بیارم، اونوقت بترکه =)، احتمالا ترکیدن یه مخ پوک، باید صدایی به اندازه انفجار یه کبریت داشته باشه =)

راستش از وضعیت کنکور خیلی شاکی هستم، سوالای بی محتوایی طرح شده بود، هیچ کسی راضی نیست . حق خوری شد خفنننن .

بعضی از سوالاش اینقدر مزخرف بودن، که هنوز هیچکسی نمی تونه گزینه صحیح رو بطور قطعی اعلام بکنه !!! تازه، سازمان سنجش هم رفتارش با داوطلبای کارشناسی ناپیوسته، مثه الاغه که مگس های مزاحمش رو با دمش می پرونه =)

دیگه اینکه از حدود یه روز قبل از کنکور، سر درد دارم و به طرز خفنی چشام تار می بینه، هی تو خونه بهم میگن، نمی دونم چی چی زای خوکی گرفتم   ولی خودم میگه جنون گاویه 

دیروز با سرویس رفتم شرکت، دفتر سرویس میگه هزینه "اینقدر" میشه، راننده میگه "اینقدر" تازه هی حساب و کتاب هم می کنه که دیگه بنده از اونجاهاش سر در نیوردم :(


خلاصه اینکه، خدا رو دوووچ دارم، اون هم که گفته آدما رو دوست داره بیچتر از مادر :) بعضی وقتا فچ می کنم اگه جای مادرم بودم، میثم رو تحمل می کردم ؟! یا اگه جای خدا بودم =) باز هم میثم رو آدم حساب می کردم، آخه می دونین چیه : یکی می گفت من اینجور اشخاص (امثال اینجانب) رو آدم حساب نمی کنم تو خودتو ناراحت نکن !

به حال خودم قبطه خوردم، آره قبطه خوردم . واقعا میگم . فهمیدم با اون یارو خیلی فرق می کنم :) فهمیدم راه میثم با راه اون یارو، یکی نیست و خوچحال شدم و از طرفی هم به شدت ناراحت :(  چون بنده از خودراضی هستم و فچ می کنم که راه بنده راه درستیه، ناراحت شدم که اون یارو، راه درست رو نمیره . ناراحت شدم :( بیییییچتر از اینکه خوچنود بشم .


اتفاقات زیادی واسه ما آدما میفته، که هر کدومش یه عالمه حرف واسه گفتن داره، آیا واقعا گوشی هست که به این حرفا، احساس بدهکاری بکنه ؟ نمی دونم تا کی قراره واسه ما اتفاقاتی بیفته که به زعم خودمون ناخوشاینده، باشد که گوشمان شنوا شود ! تو می دونی ؟

میگم خب چرا ما خودمون گوشامون رو باز نمی کنیم، چرا به چیزی که مدام تو گوشمون صدا می کنه، توجه نمی کنیم ؟ این که نمی شنویم یا نمی خوایم بشنویم، دلیلش چیه ؟ اینو هم می دونی ؟ اصلا شنیدی چی گفتم ؟

تا به کی در بند آب و دانه اید

غافل از قصاب صاحب خانه اید


یه مدتیه دست خطم به شدت هر چه تمامتر، افتضاح شده  بطوریکه همه مسخره ام می کنن می گن "دکتری می نویسیا" من خطم خوب بود، حالا اگه خوووب نبود خوب که بود، اما نمی دونم چرا اینجوری شدم، خط لاتینمم که وای نگو  واسه خودم مرثیه می خونم .


هه !

حافظ گفته بود ". . . ای دریغا همدمی" من به خودم می گفتم این حافظ هم تومون (تمان، همون زیرشلواری، بیژامه) پاش نبوده ها، همدم چیه دیگه ؟ خدا رو بچسب ! اما . . .

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق آمد و آتش بر همه عالم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

آره داداش، ما اینجوری مهجور افتادیم، نفهمیدیم، نخواستیم بفهمیم، مرد راه نبودیم .

لذتش رو نچشیده، رد کردیم :(

و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق

در آب های هدایت روانه می گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند .

انتظار شنیدن افسوس رو کی میشه سر برید ؟

دلم می خواد بر می گشتم :( بر می گشتم و خطاهای زندیگمو یکی یکی با صداقت، به راستی، نگاشت می کردم .

گاهی فکر می کنم که مذکر ایرانی به قهرمانی می اندیشه نه پهلوانی، و زن ایرانی هم زهرایی به خواب نداره، گاهی فکر می کنم که فردا با دیروز چقدر در تضاد قرار می گیرن، چرا هیچ کسی، "خودش" نیست ؟


ایشالا پست بعدی اون وعده قبلی ;)

خدایا به همه ما اجازه بندگی رو عنایت بفرما .

آره خاموش میگذره، متاسفانه میگذره :(

یادم میاد میثم مال زمونای قدیمه، زمون آقای حکایتی :( قصه ظهر جمعه :( زمونی که تی وی از ساعت 5 تا 10.30 یا 11، وجود داشت، چقدر خوش ش ش ش ش !

قدیما ما ده زندگی می کردیم، همه فامیلمون دهاتی بودن، زراعت داشتن و باغ :) فقط یکی دوتا بودن که معلم بودن یا کارمند .

شب که میشد همه میرفتن خونه یکی، بعد داییم و شوهر خاله ام، شروع می کردن شعر می خوندن :(، از اون دوران فقط لذت یام میاد، برف هم برفای قدیم، چقدر خوووب بود که تی وی نبود همه با هم حرف می زدن کمتر کسی احساس تنهایی می کرد کمتر کسی رو غم با خودش می برد، چقدر ما بچه ها یاد می گرفتیم، چقدر مهر و محبت محسوس بود :(

زبر زبر میشد گاهی، مهر ِ مردم .

ای کاش نمیگذشت

خاموش، اگه بگذره که خیلی بد میشه :( به خدا خیلی بد میشه :(

چقدر متاثرم !!! من

خوووب می دونم که نیستم

از وقتی اون اومد من رفتم، نه نه نه، من هم اومد آره وقتی اون اومد من هم اومد، دوتا من هم اومد، یکیشون می گه اون باید بره، یکی دیگه میگه اگه اون بره من هم باید برم .

بگذریم .

وقتی نگاه می کنم می بینم به لحظه ای گذشت همه بیس و هف هش سال عمرم :(، نه کاری کردم و نه به جایی رسیدم، افسوس :(

میگن یکی از سوالایی که از آدم می پرسن، اینه که عمرت رو تو چه راهی صرف کردی، بعد هم می پرسن جوونیت رو تو چه راهی گذر کردی

من که فقط می زنم زیر گریه :(

خدایا اگه تو یه کاری واسه بنده هات بکنی و گرنه میثم به شدت بی آبرو و دست خالیه .

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند، که ما تخم نکشتیم


آفتابی لب درگاه من است که اگر در بگشایم

می برد مرا با خویش

فقط اومدم بگم که جون داداش، بد جوری راه خلاف بازه و

سرم رو می دم به اون کسی که قرص روان گردان بخوره و بتونه مستدل حرف بزنه .


۱۰ مرداد 1388

آب را فاصله می جوشاند نه آتش

بسم الله الرحمن الرحیم


عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است            چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد



عشق دلیل و چرای راهه، از اونجا که حافظ میگه "به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم"، معلومه دیگه یه دلیلی باید باشه که راهی پیموده بشه، و سختی ای تحمل بشه

قرآن: ما هیچ پیامبری بر قومی نفرستادیم مگر آنکه همراه آن پیامبر، رنج و سختی فرستادیم .

راهرو باید امتحان بشه، همینطوری که نمیشه از عشق دم زد و گفت من عاشقم و من سینه ام سوخته و تا استخونای سینه ام جزغاله شده و من از جیب هام همینطور عشق میریزه . . .

ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

این راه که یه دلیل خفننن می خواد مثه عشق، چی چی هست اصلا ؟ هومممم ؟

راهی نیست ! یه جور، شدنه !

میگن یارو دیوونه شده،

عصبی شده،

مریض شده،

نونوا شده نون می پزه،

آشمون شور شده، 

بدبخت شدیم رفت !

یه شدنی مثه همین شدن ها .

پس نه قله ای هست، نه سیمرغ گنده ای، باید به یه مرزی برسیم و خودمون رو تا ته ایثار بکشونیم .

یه فیلمی گذاشت جمعه بعدازظهر، مردی بنام هیرو، آخر فیلم مبارزه هیرو با استاد ژاپنی رو دیدین ؟ ژاپنیه چشاش رو کور کرده بود و زن و فرزندش رو کشته بود که تعلقات دنیوی نداشته باشه، آخ از افراط و تفریط :(  اما هیرو خودش به دلیل کمک به مردمش، از اون چیزایی که دوست داشت، خودش رو دور نگه داشته بود، زن و فرزندش رو دوست داشت اما برای کمک به مردمش،دور از خانواده اش افتاده بود و این دوری، هیرو رو تا مرز رسونده بود . هیرو به هماهنگی دست پیدا کرده بود .

اگه کتری نبود هیچ آبی بجوش نمیومد، آب روی شعله میریخت و شعله رو سرد می کرد، دوری اگه نباشه و اگه دریچه خدا تاریک نباشه، دیگه کسی به مرز نمی رسه و عشق مثه دخترای عرب به محض تولد زنده بگور می شد

خب فچ کنم دیگه "دلیل"، بودن عشق ثابت شد .


گفتم هیرو و استاد ژاپنی هر کدوم به مرحله ای رسیده بودن، هر کدوم قدرت هایی رو داشتن، اما نطفه اصلی رو هیرو داشت . هیرو از ابتدای فیلم مدام پیشرفت می کرد و قوی تر میشد، تا رسید به مرز .

و رسیدن به مرز رو میثم میگه "رندی"

بشد به رندی و دردی کشیم نام و، نشد . که اگه میشد همه چیز سرد و خاموش می شد، پس نخواهد شد .

این شعر حافظ کلا یه دم غمناکی داره، و این دم غمناک سعی می کنه که خواننده رو توی خودش غرق بکنه تا نکته مهمی رو که حافظ پشت این دم غمناک، پنهان کرده، فاش نشه، و این نکته مهم : عشق صدای فاصله هاست .

رندی رو قبلا گفته بودم که یعنی داشتن اشراف کامل به منطق راه و اجرای این منطق .

یه جوجه گنجشک نمی تونه پرواز کنه، تا وقتی که پرواز رو یاد نگیره تا وقتی که قدرت بال هاش به اندازه ای نرسیده که بتونه اون رو از زمین بکنه، پرواز بی پرواز .

یه گنجشک کامل بخوبی می تونه پرواز بکنه، رندی مثه منطق پروازه . یه پرنده برای پرواز باید منطق پرواز رو رعایت بکنه .


خب دیگه بریم سراغ شباب خان ;)

شباب رو گفته بودم مسئله اختیار و قدرت عمل .

چرا هم اختیار و هم قدرت عمل ؟

ببین خاموچی تو الان اختیار داری که دزد باشی =)، و فرض می گیریم که خاموچی می خواد بره بانک، دزدی =) اما قدرتش رو نداره ! پس اگه یه نفر دزد بانک نیست، معنیش این نیست که نمی خواد دزد باشه و دزد بودن رو انتخاب نکرده .

اختیار فقط قدرت انتخاب رو میده، اما توانایی انجام عمل رو باید به دست بیاریم .

هنرمندان شباب رو به جوانی معنی می کنن اما بنده به مسئله اختیار و قدرت عمل تعبیر می کنم، درسته که شباب یعنی جوانی اما تعبیرش توی این شعر، جوانی نیست !

حافظ از جوانی حرف می زنه چون جوان قدرت داره می تونه انتخاب بکنه که کدوم کار رو انجام بده، از یه پیرمرد که نمیشه انتظار داشت موهاش رو سیخ بکنه و ژژژل بزنه و شرت و جوراب بکنه و بره تو خیابون با موتور هوندا تک چرخ بزنهو . . . =)

پس باید هم اختیار در انتخاب وجود داشته باشه و هم توانایی انجام عمل انتخاب شده، که این رو حافظ گفته شباب .

حالا اگه کسی با توجه به دلیلش راهی رو انتخاب بکنه و درصدد باشه که توانایی رفتن راه منتخبش رو پیدا بکنه و همه بایدها و نبایدهای راه که همون منطق راه هست رو بهش مشرف بشه و عمل بکنه، به شرطی که دلیلش همون نطفه اصلی باشه : گوی بیان توان زد .


به اذن خدای ستار و غفار، پست بعدی در مورد:

گر چه فکر بکر او پیرایه بندد چون عروس

ماکیان کز زور مستی خایه بندد بی خروس


داشتم به معانی مختلف سلام فچ می کردم که یادم افتاد دکتر شریعتی، گفته بود :

زندانهای مختلفی در زمان شاه بود، یکی از این نوع زندانها، به شکلی بود که زندانی رو حدود چهل روز و یا بیشتر، توی زندان انفرادی حبس می کردن و مدام صداهایی که خودشون می خواستن رو برای فرد محبوس پخش می کردن، که دکتر شریعتی میگه این صداها جنبه تغییر اعتقادی و روانی داشت و اصلا منطق کارشون این بود که می گفتن اگه آدم رو حدود 40 روز توی شرایطی دلخواه قرار بدی، مثلا توی شرایطی مشابه زندان انفرادی، بعدا هر چی خواستی می تونی به روحش تزریق بکنی، براحتی !

بعد دکتر شریعتی میگه تنها چیزی که باعث میشد اونها نتونن به نتیجه دلخواهشون برسن این بود که ما زندانی ها نماز می خوندیم و این ارتباط با خدا باعث می شد که تنهایی رو بشکنیم و از حصار ایزوله کننده ای که می خواستن ایجاد کنن، فرار کنیم .

در ادامه دکتر شریعتی گفته بود که سلام های آخر نماز، یعنی شکستن تنهایی، چون داریم با سلام دادن، کسی رو مخاطب قرار می دیم، پس دیگه تنها نبودیم وقتی که سلام های آخر نماز رو می گفتیم !

خب این یکی از دیدهایی که می تونیم به سلام های آخر نماز داشته باشیم، البته من وارد بحث سلام های نماز شدم و صد البته وارد بحثی شدم که دوزار سوادشو ندارم، پس برمی گردم یه پله عقب تر، معانی مختلف سلام .

وقتی به کسی سلام می کنیم، که اصلا سلام کاملترش اینه "سلام علیکم"، بر تو باد سلام

بنده به دیدگاه اول سلام و دیدگاه دومی که شریعتی بیان کرده بود، می خوام یه دید دیگه هم اضافه کنم، و بگم سلام یعنی "بشکن"، و یعنی زانوی "من" رو، روی خاک بذار .

کفش های مرا تا تکامل تن انگور، پر از تحرک زیبایی خضوع کنید


هوممم خضوع ! آشنای گمشده !

ما آدما اینقدر مغروریم که حتی در مقابل تصویر خودمون توی آینه هم، تکبرمون رو از روی پوستمون بر نمی داریم !

قرآن: و ما یعدهم الشیطان الا غرورا .

شیطان، انسان رو به هیچ چیز دعوت نمی کنه و به هیچ چیز بشارت نمیده مگر، غرور ! 

آره درسته، حضرت آدم چون که سودای خدایی رو در سر پرورش داد، و رفت از میوه ممنوعه خورد که شیطان بهش گفته بود از این میوه بخور تا تو هم خدا بشی ! اونوقت این غرور کار داد دستش و اومد روی زمین که با تلاش و صداقت و توکل، غرورش رو در زیر سایه "اسلام عزیز"، به بندگی تبدیل بکنه . همین .

شاید واسه همینه که توی نماز وقتی شهادت دوم رو می دم، اول می گم "عبده" و بعدا می گم "رسوله" !!!


حالا بذارین خودم برم تو آینه، غرورمو متر بکنم، ببینم چند هزار سال نوریه !


در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت             با دل زخم کش و دیده گریان بروم


4 مرداد 1388

وابستگی‌ها مقابل هماهنگی‌ها

به نام خدا

من در آوردی ;

. . . . . . . . . .


آزادی، یه مفهومه، بیان یه درجه هستش، مثه میدان آزادی !

اینکه آزادی از کجا میاد مهمه !

آزادی فرزند آزادگی است .

آزادگی پدر همه آزادی هاست .


با استفاده از تعریفی که امام صادق (ع) از حر دارن، می تونم بگم که آزادی محصول آزادگیه .

وقتی تعلق ها و توصل ها، موجب انجماد میشن، آزادگی قطعا جای خودش رو به وابستگی ها داده .


آدم به آب نیاز داره، عدم وجود آب مساوی با مرگ هستش

همین آدم، برای مبارزه با ناحق تلاش می کنه، در این راه مجبور میشه از بعضی دل بستگی هاش، بگذره، در درجه اول آسایش و راحتی . (ببینین من وارد بحث حق و ناحق نمیشم، شما به جاش بذارین خوب و بد، خوب و بد برای انسان قابل تمایز هستش)

خب هر چقدر مبارزه با ناحق بالاتر می ره، روند کاهش دل بستگی ها، افزایش پیدا می کنه و شرایط سخت تر میشه، که غایت این حرکت ایثار هستش .

به عقیده من، سهراب میگه ایثار رو اینطوری هم میشه تعریف کرد، "ماهیچ مانگاه" .


دو مورد رو گفتم، یکی نیاز به آب و دیگری دلبستگی ها با درجات مختلف، خب اولی یه نیاز هست اما جاهایی ممکنه که همین نیاز باعث فرو افتادن یه مسافر از قله به پرتگاه هایی در دامنه بشه، مثل واقعه عاشورا، اما برای دومی آدم توان پرهیز داره .


در مورد موضوع توان پرهیز، باید اضافه کنم، همین توان پرهیز جاهایی بر اثر ابتلا به بیماری اونقدر افزایش پیدا می کنه که مسافر از اوج قله هبوط می کنه و نه سقوط، مثل خوارج .

خودخواهی و خودبینی مهمترین بیماری های این توان هستن، توان پرهیز در هر امتحان می تونه مبتلا به خودخواهی و خودبینی بشه .


اما خودبینی و خودخواهی، این دو بیماری از جنس لطیفی برخوردارن و به سختی قابل تشخیص هستن در جاهایی به حکمت و دوراندیشی بسیار نزدیک می شن و تمیز کردن حکمت و اندیشه از خودخواهی و خودبینی به محوریت عدل انجام میشه، وقتی عدل بر اندیشه سیطره پیدا بکنه جایی برای تحرک خودخواهی نمی ذاره، البته گسترانیدن عدل در اندیشه قطعا به خضوع و خشوع نیاز داره .

پس رفتیم به سراغ خضوع و خشوع، "کفش های مرا تا تکامل تن انگور، پر از تحرک زیبایی خضوع کنید"، من میگم تاثیر مثبت تقوا .

تاثیر همون چیزی که باعث شد امام علی (ع) هنگام نماز در موقع بیرون کشیدن تیر، حتی خم به ابرو نیارن، و دقیقا همین موضوع باعث شد که امام علی (ع) هنگام رکوع، انگشتر رو به فقیر ببخشند، و در جایی دیگر امام علی (ع) وقتی به نماز می ایستاد و خوارج در مسجد شروع به قرآن خوندن می کردند، امام علی (ع) در جریان نماز، سکوت می کرد، این ها همه بر اثر تقواست .

پس رسیدیم به جایی که امام علی (ع) مظهر عدالت، در رکوع، عدل رو در این دیدند که انگشتر به فقیر ببخشند .

گفته بودم . . . نه نگفته بودم، عدل بسیار وسیع هستش، وقتی امام علی (ع) بیست و پنج سال صبر رو بر جهاد مقدم می دونه، و چندین سال بعد امام حسین (ع) جهاد رو مقدم بر صبر، وسعت غیر قابل وصف عدل، بخوبی آشکار میشه .

سهراب مطلبی قابل تعمیم در محدوده ای تنگ نسبت به عدل گفته و همه شنیدیم "آب را گل نکنیم" مصداق مسلم عدل گرایی سهراب سپهری هستش .


عدل چی هست اصلا ؟ به معنی هر چیز سر جای خودش. خب دو موضوع هست "هر چیز" و "جای خودش" .

من از این مکان به عنوان این پست برمی گردم، "وابستگی ها مقابل هماهنگی ها"

هماهنگی ها همون تعریف هر چیز سر جای خودش، هستش .

در مسافرت ِ سهراب، به این نتیجه قطعا خواهیم رسید که "وابستگی ها باید جای خود را به هماهنگی ها بدن" .


در آخر، آزادگی رو یه مرحله قبل از رسیدن به هماهنگی های بزرگ، معرفی می کنم، رسیدن به هماهنگی های بزرگ، طعم آزادی رو بیشتر از پیش، در مذاق اختیار خواهد چشانید .

چهار منزل عرفان


حافظ :

    در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ

    آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد


مولانا :

    آه کردم چون رسن شد آه من

    گشت آویزان رسن در چاه من

    آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

    شاد و زفت و فربه و گلگون شدم


    در بن چاهی همی بودم نگون

    در دو عالم هم نمی گنجم کنون


قال میچمی :


با سهراب شروع می کنم "هر که در حافظه چوب ببیند باغی، صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند"


در این چند بیت، حافظ و مولانا از چهار منزل عرفان گذر کردن، بسیار بسیار کلی گویی کردن، و اما می دونیم که جزیی گویی وابسته و پیوسته بسیار مشکل هست، سهراب راه سخت رو انتخاب کرده، و اما قبلا هم گفتم، و حالا هم یادآوری می کنم، ابزار دست سهراب، همون مخلوق روح سهراب : شعر سپید هست .


سهراب با نوشتن هر کتابی (کتاب شعر) خودش رو معرفی می کرد، پله های عرفان سهراب از مرگ رنگ شروع می شن و در دشت ماهیچ مانگاه، غرق می شن، هشت کتاب برای هفت منزل عرفان .

در هر پله، سهراب درک نسبتا کاملی از خودش پیدا می کنه و در نهایت نتایج کسب کرده رو در آخر ِ پله، کتاب وار و سخاوت مندانه به دیگران می بخشه .


دیدم خاموچی برای سهراب پست گذاشته بود، آخرش نوشته بود "کاشان تنها جایی است که به من آرامش میدهد و میدانم که سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد" .

کاشان، همون شهری که پشت دریاهاست "پشت دریاها شهری است" سهراب در ماهیچ مانگاه، ماندگاری خودش رو به اثبات رسونده، و این کتاب رو در مقام "کاشان" نوشته .


قابل توجه دوستانی که "هستند" ;


چهار منزل عرفان که در اون چند بیت از حافظ و مولانا ذکر شده رو میشه در کتاب های سهراب به طور کامل بدست آورد، سهراب برای هر مرحله از عرفان، یک کتاب شعر داره و هر مرحله رو بطور کامل و مفصل توضیح داده :


مرگ رنگ، اولین منزل عرفان :

"دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است"


زندگی خواب ها، دومین منزل عرفان

"من شبنم خواب آلود یک ستاره ام

جایم این جا نبود

نجوای نمناک علف ها را می شنوم

جایم این جا نبود"


آوار آفتاب، سومین منزل عرفان

"من از صداها گذشتم

روشنی را رها کردم

رویای کلید از دستم افتاد"


شرق اندوه، چهارمین منزل عرفان

"و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد

او آمد، پهنه زهم وا باید، درها هم

و ندا آمد: پرها هم"


این هم مکمل بحث "دریچه خدا روشن نیست" : دریچه خدا روشن نیست و هرگز روشن نخواهد شد .


سهراب :

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم


مولانا :

گفتند یافت می نشود، گشته ایم ما

گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست


حافظ :

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد


حافظ نیز اشاره کرده که ذات حقیقت دست یافتنی نیست، فقط پرتویی از حقیقت آشکار میشه .

شاید بی ربط نباشه به اون روایت که پیامبر در معراج آنقدر به خدا نزدیک میشه که فاصله آنها به اندازه یک کمان میرسه و حتی نزدیکتر (قرآن: فکان قاب قوسین او ادنی) اما هرگز پیامبر از این فاصله نزدیکتر نشد .


و باز به قول سهراب :

نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله ای هست


سهراب :

بیهوده مپای، شب از شاخه نخواهد ریخت و دریچه خدا

روشن نیست .

سه نفر + ؟

ظهر تابستان راه را می رفتیم

پایم را خستگی کفش له می کرد

و در سویی هلال طاقت گرد می شد

حسی رنگ می گرفت

سایه ای پر می شد

عکسی در آینه می آمد

کسی بر خلاف جریان آب

به سمت نیاز می رفت

" و خوب یادم هست

یکروز در هوای ابری بهار

سرما طاقتش می فرسود

و من را ابتلای گرمی دستم

سنگش کرد "

و در آینه حالا

هلال ماه دو برابر شده بود

و نیز یادم هست

که زاویه های بسته هندسه را در موسیقی مبهم حیرت خواب می کردم

و عشق را در آبی آب می شستم .

و کم کم آن وقت

لحظه های من دقیق می شد

و در یک حادثه می ریخت

و ناگاه یک دست

موسیقی سرد خواب مرا بر هم زد

و در آینه هلال ها رفتند

و چیزی نبود

کسی نیز نبود

در جذبه دیدار می رفتیم

دستی از دور می آمد

و به سمتی اشاره می کرد

نزدیک تر که شدیم

حضور دو هلال را در آینه نمایان کرد

و رفت

من نیز رفتم

رفتم از قله برگشت بالا

رفتم تا آن سر رجعت

و کفشهایم را پیدا کردم

راهی در مشت و راهی در پیش

و هنوز خواهم آمد

ای لحظه های غربت مجنون

چه چیز نهال حجم تو را در ذهن می نشاند

یک سبد پیچاپیچ

جدیدترین سال نو رو پیچاپیچ تبریک می گم

آرزو می کنم سال جدیدی داشته باشین



سبدهاتان پر تازگی احساس، بادا

سینه هاتان پر خلوت نور

فکرهاتان پر آهنگ سفر

پنجره هاتان سبز،

درهاتان باز و قدم هاتان آبی

و نفس هاتان در باد

برود تا فرو افتادن پا در چاله آب .

خواب هاتان پر موسیقی ذوق

دست هاتان گل تسلیم

مژه هاتان، فر خیس محبت بادا

و از شبنم نوروزی فصل، پاهاتان خیس .

من ذوق به دلهاتان دارم

دل هاتان پر امید

من نگاهم به سطح تر چشمان شما دوخته است

چشماهاتان آیینه عطر گل میخک بادا



۲۹ اسفند 1388

شنیع‌ ترین قدرت

خدایا !

شکر که میثم یه دختر نیست .  


شرم آوره، اسفناکه  


دخترا خدا بهتون صبر بده .


از شدت تاسف و تاثر، هنر در گودترین انزوای سر انگشتم، بلرزید و گم شد .


در راستای رفتار با جامعه زنان ; بجز قدرت های حق طلب، سایر قدرت ها به دنبال منافع خود بودن .




منظورم از اسلام، منحصرا دین اسلام نیست، علی الخصوص اسلامی که در ایران به خورد مردم می دن .

منظورم از اسلام، قدرت هایی هستن و اصلا وجودهایی هستن که سراپا طالب رضای حق هستن، و هر قدرت دیگه ای غیر از این نوع قدرت ها، همه به زن حمله کردن، شاید در ظاهر منادی آزادی زن و حقوق زن باشن، اما در حقیقت، نیت متضادی در رفتارشون هست .


۲۸ اسفند 1388

هفت منزل عرفان سهراب

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد ۱سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

۲کوچه باغی است که خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ

سر به در می آرد

پس به سمت ۳گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

۴پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در ۵صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

۶کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از ۷لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست


هفت منزل عرفان به بیان سهراب سپهری

1. درخت سپیدار : طلب

2. کوچه باغ : عشق

3. گل تنهایی : معرفت

4. پای فواره . . . می گیرد : استغنا

5. صمیمیت سیال فضا : توحید

6. کودک روی کاج : حیرت

7. لانه نور : فنا


۲۶ اسفند 1387

تا درک زمان

ای حرارت بلوغ شقایق، لحظه های مرا پر از ابدیت حجم کن

و نیسم را تا سر شاخه کاج،

سبز،

هدایت کن



۲۳ اسفند 1387

سبزینه شرق سبز

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی



ای حجم سبز، مرا به رنگ بیکران زاویه هایت ببر


۱۹ اسفند 1387

آرزو


۱۷ اسفند 1387

پرده ها را برداریم

به دل دیرم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای تو دیرن



۱۵ اسفند 1387

زخم پا


اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم .


۸ اسفند 1387