من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

مزرعه عشق __ 12


کجاست، فصل آشتی پا و سطح زمین
کجا، رد پای ابد ناتمام خواهد ماند
و کجا غلظت ستّار در روشنی آب محو خواهد شد
و حزن ترد آدم در زیر کدام درخت در آب خواهد افتاد

نگاهم به آن جا می افتد
به آن جا که می توان کفشها را به دست گرفت
و با جامه طولانی راه روی صندلی فراغت نشست
آن جا که وسعت سفره ام در باد به شاخه آسمان گیر خواهد کرد

مزرعه عشق __ ۱۱


و دست لحظه فراغت، روی تب خستگی کفش هایم می نشیند
خستگی اش، که مرگ دقایق ذوق پرستوهاست

و بندهایش، که در آواز شقایق کوک است


من هیچ مسافری ندیدم در راه

پا برهنه .

و در تمام راه، رد پای آب پیدا بود
و همه جای مسیر را غلظت خاک می پوشاند
و در اطراف جاده، گل ابهام و قارچ زمین
و رنگ دست
و در عکس گل ماه، هر کس
از برادر تکه نانی به قرض می خواست



من در این پنجره 11 باره، عریانم، به قد 178 سانتی متر 

مزرعه عشق __ 10


و فکر کن که اگر شراب نبود
کدام ماهی آب تنگ حوض را تنفس می کرد ؟
کدام شقایق برگ خود را به کتاب می بخشید ؟
و چگونه راه زیر پای سایه گم می شد ؟

به زهرا چه کسی یاد می داد، که نیکی باید کرد ؟

و کدام پیچک به گل سرخ می تابید ؟

و کدام رودخانه، مرا به دریا می ریخت ؟


وای از خاموشی این دقایق به هم چسبیده
وای بر وال های عظیم، که در اولین هندسه دریا می میرند
آی، ! از خستگی کفشهایم
و وای به هرزه گردی این نگاه هر جایی


و احساس به هم تابیده ماهی های مهاجر
که مرا به چسبندگی زاویه های انبوه دایره می برد
مرا به منتهای خط سبز بنفشه ها
مرا به روشنی حیاط تو در توی خالی
مرا به نوک شاخه های نرم ادراک
و مرا به سر انگشتان خیس احساس می برد
و عبورم می دهد از قله های مه آلود ابهام
از بام خانه خداوندان سر راه
و از تجربه نامده ی گم ترین پرتگاه حیات


دلم از پرده بشد حافظ خوش گوی کجاست                        تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم

مزرعه عشق ــ ۹


باید رفت

تا آخر آینه ها باید رفت

و اما تا آخر انتظار باید ماند
و انتظار

طاقت ساقه پیچک یقین است

تابیده به گل سرخ
و گل سرخ،
یک سایه، اسارت است
و بوی گل سرخ
این جا آدم را
به یاد گل شب بو، می اندازد
و بوی گل شب بو، . . .

یادآور بادام تلخ است

و یاد آور مرگ پرنده در راه
و فکر کن
که چرا پرستو مردنی نیست
و چرا باید، دست
کوتاه باشد
و خرما بر نخیل


دوشم نوید داد عنایت که حافظا                                بازآ، که من به عفو گناهت ضمان شدم

مزرعه عشق __ ۸


اسیر باید بود
وگرنه بیراه خواهد شد
و لمس آواز باد لابه لای چمنزار دشت
کوله بار پر از انار مسافر را
باز خواهد کرد
و در سایه باید رفت
وگرنه
راه، در تابش کناره ها، گم خواهد شد .
چه فاصله غریبی که میان گل شقایق و کنار جاده هاست
چه فاصله های روشنی که میان دو گام مسافر می افتد
و چه فاصله هایی کوتاه که در انتظار قد می کشند
و نقاب از چهره خود بر می دارند

اسیر باید بود

وگرنه فاصله میان دو چشم

و میان دو حرف
تا به ابد بیرنگ خواهد ماند



گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم                        که نهانش نظری با من دلسوخته بود


مزرعه عشق، شماره های ۱ تا ۷

مزرعه عشق همین جاست
پیش خواهش این همه دست
که به سوی تو جاری شده است
دُور تنهایی آب
پس ِ تکرار طلوع
توی خانه خشتی همسایه که وقتی رحمت می آمد
چه سرد ! دست بر سرشان می آورد
و بویی تنگ توی هوا می پیچاند
و سوال یک دو جین قد و نیم قد، هر شب
خواب از سر هر کس بیرون می کرد
و هم آن همسایه،
چه تنورش خالی می پخت !

می دانم مزرعه عشق همین جاست
در تاریکی سنگ و مور و ماه
به تنهایی ماندگار خدا آونگان است
در سرزمین موعود که آدم را
آب می برند و خاک می بخشند
زیر سوال "علم یا ثروت"
و در سمینار آقازادگی
روی چنار پر شاخه قد بلند
چه خجالت زده آمد
او روی گویایی آب، توی قلم،
مهجور است
با باد می خوابد و با باد نمی خوابد هرگز
و در امتداد لرزش تار ماهور نواز هم،
نمی لرزد
امتداد سایه اش هم چه سبک افتاده است
در اشراق هنر
و پشت طولانی مَدها . . .

 بیرنگ !
و امید به پویائی خاک دارد


مزرعه عشق همین جاست
جای دوری نیست اما
بذر "دور" باید کاشت
فصل را باید رفت
وصل را باید جست
پرده ها را کنار باید زد
پنچره ای رو به افق باید ساخت


پشت یک دعوت
و زیر بارش یک تهدید
مرد غایب رفت به مهمانی دینا
زیر نگاه گل واشده برف
رفت،
تا گل ِ پیچک ِ خاک
رفت تا سرانجام ِ فرو افتادن ِ برگ
تا فوران گل حسرت از خاک
تا پریشانی زن
و در کوچه سنجاقک ها
قاصدک می آورد
خبر بیزاری ماه از روز
باد از کوه
کوه از باد
از به سخن آمدن آب
و شب از خستگی درخت می گفت


مرد غایب رفت تا گم شدن در خیمه شب
گم شدن در سحرگاه گیاه
لابه لای سایه شب در روز
و در این همه آینه که هر روز می آید
دیگر نه وسعت دریا را می بیند
نه هجوم خالی مزرعه را
او پنجره اش رو به طراوت خاک
پنهان است
رو به سراشیبی فواره حضور
رو به سردابه آرامش روح
به خالی شدن از جنبش
و پا روی سطح روشن باغ
رضایت از بوته گندم می چیند

 

و هم پایی تا بام درختش نیست
نه شاخه ای بر سر ژولیده اش می روید
نه بر خواب طولانی مستیش آبی
و خواب حضورش، روی فواره غفلت
آرمیده
او نه بر شانه ها دستی دارد
و نه هیچ سایه ای افتاده از او
که خود سایه ای است بس بلند
در غروبی بی طلوع
شبی روشن
و در روزی بدون تابش خورشید،
چه سایه ای می افتد ؟ !

خاک باغچه ای بی کود
سطح یک انار پوسیده خشک
و مثل یک قارچ چیده نشده ِ پارسال ها
براستی که اسیر مانده است
و چه اسارت تنگ محزونی 

 


دوشم نوید داد عنایت که حافظا                                بازآ، که من به عفو گناهت ضمان شدم