so now that I cannot make any change to my past I need just one thing: a break.
a pause from life.
just for some years.
oh man, what I wouldn't give to die for some years and then come back to life.
داشتم کتاب «فلسفه تنهایی» رو میخوندم
این کتاب رو لارس اسوندس نوشته
در اولین جمله از فصل دوم کتاب اینو نوشته: تنهایی هم جبنه شناختی دارد و هم وجهی عاطفی و احساسی.
که به نظرم اومد ترجمه ایراد داره. البته قبلش هم مواردی بود که حس میکردم ترجمه ایراد داره.
در همین صفحه قبل از شروع مطلب فصل دوم، یه نقل قول از کتاب دیگهای آورده شده که اونم باهاش مشکل داشتم. همچنین اسم کتابی که ازش نقل شده که نوشته «چشم غربی» که ترجمه Under Western Eyes هستش و به نظرم باید ترجمه بشه به «در برابر دیدگان غرب» یا همچین چیزی با این مفهوم.
بگذریم، پی دی اف زبان انگلیسیش رو داشتم و چک کردم و خب دیگه صرف نظر کردم از ادامه خوندن کتاب ترجمه شده. حالا پرینتش میکنم و نسخه اصلیش رو میخونم.
خواستم بگم (البته هنوز کتاب رو نخوندم) نظرم اینه که تو تنها هستی وقتی که کتابی میخونی که دیگرانی که میشناسی نمیخونن، موزیکی گوش میدی که دیگرانی که میشناسی گوش نمیکنن، فیلمی میبینی که دیگرانی که میشناسی نمیبینن. اینها و خیلی چیزهای دیگه که میشه بین دو یا چند نفر مشترک باشه، به نظر من، به درک متقابل کمک میکنه و ارتقا میده. و من فکر میکنم هر چقدر درک متقابل ارتقا پیدا کنه تنهایی تضعیف میشه.
یه موقعی اینجا گفتم بین شاید دو هزار نفر آدم طرفای پل خواجو قدم میزدم و با گوشیم داشتم یکی از سوناتاهای باخ رو گوش میکردم که یهو خودمو خیلی جداشده از جامعه دوروبرم دیدم. آخه کی میاد پل خواجو باخ گوش کنه!؟ نه از این باب که مثلا من بیشتر میفهمم یا خفنترم و این چیزا، بلکه از این باب که چطور میشه تنهایی رو حس کنی. جالب اینه که تنهایی یکی از وضعیتهاییه که احتمالا همه مردم دنیا بارها احساسش کردن و از این بابت با هم وجه مشترک دارن!
شرق اندوه نهاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل
به نظرم به حقیقت پیوستند و هر سه با هم در یک ارتباط علی معلولی قرار دارن بطوریکه وسطی عامل سومیه.
one of my latest findings is that I have a tendency not to let my puerile world go away.
this "tendency" I do not know is from a fear or love or belief.
also I cannot see it clearly whether I got caught up in it or I am drawn to it.
do you have such a feeling about your childhood and your childish world?
for example, when I'm walking on a sidewalk I like to skip and I do it but people, in the best case, see it weird.
that's not a vital thing but there is some vital ones
for example, I do not want to get married having kids and so on
I see it as a path that starts at the end of my childish path =( which is gonna bind me to live as an old man! and takes my freedom and my emotions.
شرارت چه حدی داره؟
نیکی چی؟ نیکی چه حدی داره؟
ولخرجی چی؟
نگرانی؟
و هر چیز دیگهای، چه حدی داره؟ کرانش کجاست؟
کجا شرارت و کجا نیکی و ولخرجی و نگرانی و... تموم میشن؟
میگن «صبر آدم هم حدی داره». راس میگن؟ آیا واقعا حد داره؟ کران داره؟ مرزی که اونجا صبر تمام میشه کجاس؟
تو دنیایی که نه کوچکترین مقدارش و نه اندازه خودش کران داره، چطور این چیزها کران دارن و حد دارن؟
من کجا تمام میشم؟
چیزهای من چی، اونها کجا تمام میشن؟
ایمان من کجا به غایت میرسه؟
وقتی چیزی کران داشته باشه، تمام شدنیه.
یه جایی به ته بنبست میخوره دیگه.
پس اگه یکی از این چیزها تمام شدنی بود آنگاه «آدم باید اکوی یکی از اینها رو در طول تاریخ شنیده باشه».
شنیدن اکو یعنی در طول تاریخ کسی به غایت یکی از این چیزها رسیده باشه.
مثلا بگن سیروس به ولخرجی پایان داد یا رسید به انتهاش یا به حد و کرانش رسید.
ولی تاریخ از چنین چیزی تهی هستش.
پس دستاورد بشر چی بوده؟! این همه آدم اومدن و رفتن، چی به یادگار گذاشتن؟ صنعت؟ پول؟ رفاه؟
just when I had to start working on my thesis I was haunted with this thought that my thesis should be something helpful to humanity.
well, this is an abstract wish.
every person may have their own definition of being helpful and of being helpful to humanity.
see there are two things intertwined together although this part is not the mess but being helpful.
so I sought solace in religion specifically monotheism and in a nutshell I found Curie's symmetry principle as my resort.
the symmetry principle talks about how existence of things depends on having an asymmetry.
it is a long philosophical reasoning to show how symmetry leads to monotheism which I'm not gonna explain.
anyway, I passed the ghastly ordeal of my thesis resorting to Curie's symmetry principle.
I was happy, truly I tasted the barest inkling of happiness in a very short, fleeting moment.
it's gone, far far ago.
lets not judging the helpfulness of my thesis now because I can't analyze it. lets say it was helpful by 50 percent of chance.
I guess if it was helpful I would not write this now, however, lets move on to our current problem.
that Curie's principle does not work anymore for me to continue on this journey.
desperate in need of a path led to something helpful, is me.
this is my situation.
am I too obsessed with the helpfulness idea?
if so, what should be left of us after we finish our journey on the earth? just descendants? or, competent descendants?
not bad! I had not thought about that! weird but prospect of a solution.
I did think about having competent descendants but not as a path to tread on for my whole life journey rather as module as a part of this journey, actually as a must.
هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
فکر اونها نتیجه داد و محمد نتونست علی رو در عمل جانشین خودش بکنه.
فکر فرزند نابغه نتیجه داد و علی نتونست صفین رو با پیروزی ترک کنه.
این دو تا شاهد کفایت نمیکنه؟
به نظر من میکنه.
فلذا، چه باید کرد؟ من در که لختترین موسم بیچهچه سال تشنه زمزمهام؟
منم باید روی تنهاییم نقشه مرغی بکشم؟
به نظرتون چند جور فرصت ما داریم؟
یه جور فرصت اینه که همه یکسان دارن: زمان. من بهش میگم فرصت مکانیکال.
یه جور دیگه اینه که هر کسی به فراخور استعدادش داره. اینو میگم فرصت بالقوه.
یه جور دیگه اینه که شرایط برای هر شخصی یه فرصت خاص میسازه. و اینو میگم فرصت ناپا.
گاهی اوقات شرایط مساوی هستن و فرصت هم مساوی میشه برای عدهای. فرصت عمومی.
باید به فرصتی که زمان به ما میده و فرصتی که استعداد برای ما میسازه متفاوت نگاه کنیم
اغلب ما وقتی از فرصت صحبت میکنیم ذهن ما میره سمت زمان که چقدر وقت داریم یه کاری رو انجام بدیم
فرصتی که استعدادهامون برامون ایجاد میکنن مهمترین نوع هستن
این نوع فرصتها رو اگه دریابیم باعث موفقیت ما در زندگی میشه و در نهایت راهی باز میکنه که خودمون رو پیدا کنیم
فرصتهای ناپا میتونن نقش یک میانبر رو بازی کنن میانبری به موفقیت و به اهداف
ولی اینها به شدت فرار و گذرا هستن و فقط چشم فرصتبین قادر به رصد کردن اونهاست
اینم شرطش اینه که پا در راه استفاده از فرصتهای بالقوه گذاشته باشیم؛ چرا که فقط در این راه هستش که فرصت ناپا دیده میشه.
فکر میکنید چقدر از شخصیت شما که توسط جامعه درک میشه وابسته به فرصتهای ناپا هستش؟
به نظر شما اگه فرصت ناپا درک و استفاده بشه، اونوقت حاصلضرب فرصت ناپا و فرصت بالقوه چه ثمری میده؟
یادتون هست حال خوشی رو که داشتید بخاطر چیزی که یاد گرفته بودید؟
اون چیز رو ممکنه تو مدرسه یاد گرفته باشید یا توی خونه یا بین دوستان یا موقع تمرین ویولون یا زمانی که داشتید کاردستی درست میکردید یا موقعی که یه کلیپ یا فیلم دیدید و...
چقدر اون حال خوش لذت داشت؟
آیا حاضرید برای داشتن اون حال خوش باز هم «یاد بگیرید»؟
اینکه ما از مدرسه و به طور کلی از آموزش فراریم یا دل خوش نداریم بخاطر این نیست که یادگیری به ما حال خوب نمیده
ما به یادگیری تن نمیدیم چون روش آموزش طوری نیست که برای ما چیزی که یادمیگریم «ملموس» باشه
وگرنه همه ما عالم و دانشمند میشدیم
اونایی که توی یه رشته هنری هستن چیزی که یادمیگیرن خیلی بیشتر براشون ملموسه تا سایر رشتهها
این ملموس بودن نتیجه تلاش، که اینجا تلاش ما یادگیری هستش، باعث میشه که یادگیری لذت بخش بشه
وقتی ویولون تمرین میکنی با هر تلاشی چیزی جدید یادمیگیری و این چیز جدید کاملا برات ملموسه مثل یک آهنگ جدید یا یک تکنیک جدید و...
آموزش هر چیزی بهتره به شکلی اجرا بشه که در هر گام شخص نتیجه تلاشش برای یادگیری رو درک کنه