من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

تو هم همینطوری

داشتم کتاب «فلسفه تنهایی» رو میخوندم

این کتاب رو لارس اسوندس نوشته

در اولین جمله از فصل دوم کتاب اینو نوشته: تنهایی هم جبنه شناختی دارد و هم وجهی عاطفی و احساسی.

که به نظرم اومد ترجمه ایراد داره. البته قبلش هم مواردی بود که حس میکردم ترجمه ایراد داره.

در همین صفحه قبل از شروع مطلب فصل دوم، یه نقل قول از کتاب دیگه‌ای آورده شده که اونم باهاش مشکل داشتم. همچنین اسم کتابی که ازش نقل شده که نوشته «چشم غربی» که ترجمه Under Western Eyes هستش و به نظرم باید ترجمه بشه به «در برابر دیدگان غرب» یا همچین چیزی با این مفهوم.

بگذریم، پی دی اف زبان انگلیسیش رو داشتم و چک کردم و خب دیگه صرف نظر کردم از ادامه خوندن کتاب ترجمه شده. حالا پرینتش میکنم و نسخه اصلیش رو میخونم.


خواستم بگم (البته هنوز کتاب رو نخوندم) نظرم اینه که تو تنها هستی وقتی که کتابی میخونی که دیگرانی که میشناسی نمیخونن، موزیکی گوش میدی که دیگرانی که میشناسی گوش نمیکنن، فیلمی میبینی که دیگرانی که میشناسی نمیبینن. اینها و خیلی چیزهای دیگه که میشه بین دو یا چند نفر مشترک باشه، به نظر من، به درک متقابل کمک میکنه و ارتقا میده. و من فکر میکنم هر چقدر درک متقابل ارتقا پیدا کنه تنهایی تضعیف میشه.

یه موقعی اینجا گفتم بین شاید دو هزار نفر آدم طرفای پل خواجو قدم میزدم و با گوشیم داشتم یکی از سوناتاهای باخ رو گوش میکردم که یهو خودمو خیلی جداشده از جامعه دوروبرم دیدم. آخه کی میاد پل خواجو باخ گوش کنه!؟ نه از این باب که مثلا من بیشتر میفهمم یا خفن‌ترم و این چیزا، بلکه از این باب که چطور میشه تنهایی رو حس کنی. جالب اینه که تنهایی یکی از وضعیت‌هاییه که احتمالا همه مردم دنیا بارها احساسش کردن و از این بابت با هم وجه مشترک دارن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد