ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اولش می خواستم رخ اندیشه رو آپ کنم، رفتم سراغ مولانا . . . اولش خیلی برام تازه بود مثلا اینا :
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد ؟ دیوانه چه شب داند ؟
یا :
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای
دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای
و :
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
...
و :
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
و :
آمده ام که سر نهم عشق تو به سر برم
و همینطور :
ما نه زان محتشانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند
و چند تا دیگه هم خوندم، کلا شعرای مولانا خیلی حس می ده خیلی دوچ دارم همینطور حافظ و گاه گاهی هم سعدی حال می کنم
یه زمانی . . . همه شعرا و تک تک ابیاتشون خوراک روحم بودن، گاهی فک می کنم اینقدر رو یخ ناشناخته زندگی سر خوردم . . .
و رفتم جایی، که دیگه از دسترس خودم دور شدم یه موضوعی که می خوام بگم
اینه که شعر قدیم، قدرت بیان شعر نو رو نداره، اینقدر شاعر در قید و بند
وزن و قافیه است که نمی تونه یه موضوع بزرگ، تاکید می کنم یه موضوع بزرگ و طولانی رو توی غزل بیاره، مثنوی هم که
کارش بیان داستانه اما میشه واسه این موضوع در موردش بحث کرد الباقی هم
مثه رباعی و دوبیتی و . . . کارشون در حد ذکر گوشه ای از درد دل و شکوه و
شکایت هستن
مثنوی، خیلی خوب می تونه در این رابطه با شعر نو رقابت کنه، اما وزن سخت و یکپارچه این قالب هم باز دست شاعر رو می بنده و نمی شه موضوعات خفن و بزرگ رو با این قالب بیان کرد، بگذریم از استثنا .
اما وقتی به سراغ شعر نو میایم، پا به میدان وسیعی گذاشتیم که به گوینده
آزادی بیان در قالب و وزن دلخواه رو می ده، با یه نگاه به شعر صدای پای آب
و مسافر از سهراب، خیلی خوب میشه این مطلب رو فهمید .
اگه از به بحث کشیدن توان و دانش سهراب بگذریم، میشه گفت بیان چندین موضوع
خیلی پیچیده، طولانی و بزرگ، در این دو شعر، نشون دهنده قدرت بیان این قالب شعری هستش .
به عقیده خودم، این نوع شعر، با درون مایه عرفانی _ فلسفی، وقتی از نظر ادبی هم دارای وزنی عالی باشه، می
تونیم بگیم که قالب ِ به تکامل رسیده ی غزل و مثنویه
و این شعر به تکامل رسیده رو شاید با یه کمی نگاه باز، بشه گفت، همون شعر سپید هستش
و باید گفت شعر نو یه واسطه است و یه پل نجات بخش برای ادبیات ماست، که
بین شعر قدیم و شعر سپید قرار گرفته، شعر نو مثه یه پله ناقص بود که در
شعر سپید کامل شد .
البته این نظر میثمه، و این رو هم از روی آثاری که به جا مونده میشه
فهمید، برگردیم به شعر نیما، و شروع کنیم . . . و بیایم به سمت آخرین آثار
شعر نو، در نهایت خضوع می رسیم به شعر سهراب همون شعر سپید و این نوع شعر
رو
علی رغم همه دشمنی هایی که باهاش شده و میشه، مثله آقای شاملو که گفته بود
:" در جایی که سر آدم بی گناه را در جوی آب می گذارند و می برند، کسی دو
قدم آن طرف تر بایستد و بگوید، "آب را گل نکنید !" به تصور من یکی از ما
دو نفر از مرحله پرت هستیم، یا من یا او . " اگه این نوع شعر رو در صدر
ادبیات فارسی قرار
بدیم به جرات می شه گفت از هر لحاظ می شه این از این رتبه دهی دفاع کرد .
حالا چرا اینا رو گفتم ؟
خب دیگه حس رخ اندیشه نوشتن رو ندارم
یادم میادم زمان سربازی که کنارک (جنوب شرقی) بودم هر روز لب دریا بودیم
بعد از اینکه خدمت تموم شد، تا الان، هیچ استخری نبوده که برم و با شوق شکسته برنگردم
متاسفانه باید بگم رخ اندیشه عزیزم، به دست فراموشی سپرده شد، البته به سبک
و سیاق قبلی، که از لحاظ ادبی شعرای حافظ و مولانا و گاهی هم سعدی و عراقی
و سایر دوچتان :) رو بررسی می کردم، مدتی باید بگذره . . . بعد میام سراغش البته تنهایی کار سختیه، اگه یه همراه پیدا می شد که
در زمینه بیان اندیشه نهان این نوع شعر، کمکم می کرد خیلی خوووب می شد :)
هیچ وقت از برگشتن به پله قبلی راضی نبودم، هیچ وقت
غزلیات شمس و حافظ و . . . ، بدون فلسفه در آخر، به گل تنهایی می رسه، این جا باید به قول سهراب با ریاضی به سراغ ناشناخته ها و لمس نشده ها رفت، و بعد Return and Return and . . .
فعلا تا . . . . . ، همین پله هایی به بام اشراق و هیس ! آوازی از سکوت می آید
+
یه بلاگ دیگه به نام بکا که اولش می خواستم پرگار رو ثبت کنم، بکا آزمایشیه !
اما رسوا ! چند روز پیش یه تصمیمی در موردش گرفتم اما منصرف شدم، رسوا باشه واسه حس خودش .
احتمالا هیس ! آوازی از سکوت می آید رو از andishe به sohrabitar منتقل کنم و اسمش رو هم همون، سهراب ی تر بذارم .
۶ اسفند 1387
من به پله قبلی برگشتم..
بالاتر یا پایین تر، فرقی هم می کنه؟!
راستی دلم برای وبلاگ شکلاتی رخ اندیشه یک ذره شده ولی دریغ!
رخ اندیشه اسم خوبی بود ولی شده بود جای اندیشه هایی که ازشون می نوشتم
اینجا هرچقدر نامطلوب برای مخاطب، برای من جایی برای اوج گرفته، چرا که جرقه های دستم رو در متون این وبلاگ به مخاطبی که با قلبم می شناسم هدیه میدم
پله دیگه نبود که بری روش ؟ برگشت به پله قبلی خیلی خرد کننده اس
هر خواننده هر کتابی، از روح نویسنده کتاب، تاثیر میگیره چه بخاد چه نخاد
وبلاگت جالبه...