فکر میکنید کل مجموعه رفتارها و گفتارهای ما میتونه چیزی باشه که خارج از یکی از این سه نوع باشه؟
1. وابسته به حال.
- وابسته به چیزایی که دارم تجربه میکنم.
2. وابسته به گذشته.
- وابسته به چیزایی که تجربه کرده ام.
3. وابسته به آینده.
- وابسته به چیزایی که میخوام و نمیخوام تجربه کنم.
آیا چیزی برای انسان ثبت میشه به جز اعمالش؟
:))
خیلی جالبه که بدونیم چیزایی که دارم تجربه میکنم تبدیل میشن به چیزایی که تجربه کرده ام و چیزایی که تجربه کرده ام میل و یا بیزاری در درونم ایجاد میکنن برای چیزایی که میخوام یا نمیخوام تجربه کنم. پس در واقع حتی چیزی که الان دارم تجربه میکنم براساس میلی هست که چیزایی که قبلا تجربه کرده ام در من پدید آوردن.
میخوای تغییر کنی؟ تغییر در گرو چیزایی هست که میخوای یا نمیخوای تجربه کنی. خب راهش خیلی ساده شد :) کافیه برای انجام اعمال وابسته به آینده، «تجربه گرایی» نکنی بلکه «دانش گرایی» کنی. تمام.
what are you waiting for, while you believe in something?
everything is gonna be all right; this has been predestinated.
اگر عشق تنها و تنها یک ویژگی داشته باشد، این است که هرگز ماندنی نیست. بخشی از ماهیت شیدایی عشق ناپایداری است.
شناخت چیزی که می طلبیمش کلید دست یافتنشه؛
ای کاش معلمی بودم که میتونستم اینو به دیگران یاد بدم. حاضر بودم برای انتقال این فهم سرمایه طلایی هستیم رو صرف کنم.
چقدر آدم که پی عشق رفت در حالی که عشق رو پایدار تعریف میکردن.
چقدر زود پیر شدم. چقدر زود مثه آدمای سالخورده افسوس اینو میخورم که دیگران از چیزی که من تجربه کردم و سعی میکنم با کمال بی منتی و دوستی تقدیمشون کنم تا فقط تجربه رو از نو تجربه نکنن ولی چه بی اثره تلاشم.
آره حق با توئه، مهم نیس پیغمبر اولی العظم باشی یا یکی از هزاران پیامبری که اسمشون هم بعد از مرگشون مرده، پیام.بری به مثابه خواهان نور کردن کسانیه که تو تاریکی به دنیا اومده و زندگی کردن. در حالی که هرگز کمترین درک و فهمی و حتی خیالی و توهمی از روشنایی نداشته اند.
به دور ستون های نامرئی نظم خلقت بگردیم تا کمی از عمق کلمه رو درک کنیم. یادگرفتن توهم است. هر بعدی از دانش طعنه ایست به جهل و نادانی بشر. هر یافته ای، پنجره ایست به وسعتی بیکران از نادانسته ها و ندیده ها.
منو از غرور تهی کن حتی اگه به قیمت از دست دادن همه چیزم تموم بشه.
فقط نمیدونم چطور تعادل بین درخت کنار جاده و قله آرمان هامو برقرار کنم.
ما اغلب اوقات از آروم کردن و تسلی دادن خودمون قاصریم و ناتوان اما وقتی پای آروم کردن دیگران وسط باشه خیلی بهتر این کار رو انجام میدیم و باعث تسلی میشیم. رمز این تضاد در گفتاری که استفاده میکنیم نیست. چرا که اگه تجربه کرده باشید همون چیزایی که به خودمون میگیم اما آروم نمیشیم رو به دیگران میگیم و تسلی پیدا میکنن. در ایمان نداشتن به حرفایی که به خودمون میزنیم هم نیست چه بسا دیگران هم در درون خودشون باوری به حرفای آرامبخش ما ندارن.
واقعا چه چیزی هست که تفاوت ایجاد میکنه تا من نتونم خودمو آروم کنم اما بتونم دیگری رو تسلی بدم؟ در آروم کردن خودم ناتوان و در آروم کردن دیگران توانا باشم؟