روزی تکه نوری مهمان تو شد
انگشتم
خواب از سر فکرم جست در رویای تو گم شد
دستم
در یاد گلی پنهان بود، انگشت تو بر غاری،
روییده به بام
چیدم، خوردم، پر شد، از لامسه انگشتت،
حسم
کفش از خواب تو در پا کردم، و رها
رفتم
در تاریکی باد، با خنده، زلف تو می رقصید
دست
دراز کردم، بافیدم پنجره ها، بنشستم به تماشا
از شیار آب می رفت بر پولک ماهی،
نورت
برداشتم، ریختم در جام وجودم
روشن شد، از پرتوی تو، خاری که به جان می بردم
غلتیدم در خاک
جا پای تو را دیدم، ماچیدم و خزیدم در آن
شب آمد و شیطان
آوردم خَم بر صخره صبر تو با خُم
پوشیدم، غیب تو را بر دست
گم شد، در روشنی صورت گل، لبخندت
در آب،
شستم، روشنی ِ تاریک ِ وجود
افتاد دل در لطف لطیف
روشن شد و پیچید با پیچش موی تو در باد
گیر کرد لنگر شب در اثنای جهان
درد آمد و تاریکی
غم شد ما را دوست
تا آخر پله
۵ آبان 1388