ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
کتاب «فلسفه تنهایی» تموم شد و به نظرم مطلبی که اینجا درباره تنهایی گفته بودم با چیزی که کتاب میگه همخونی داره.
تو این کتاب اسوندسن تنهایی رو از ابعاد متفاوتی بررسی میکنه مثل بقیه کتابهاش.
از دو قسمت کتاب بیشتر خوشم اومد یکی «تنهایی و اعتماد» و دومی «تنهایی و دوستی».
بعضا اسوندسن سعی داره که نتایج طیفی از مطالعات رو کمرنگ کنه و طیف مقابل رو پررنگ کنه. اینو بیشتر در بخش «تنهایی و فردگرایی» میشه دید.
این کتاب واسه من زیاد حرفای جدید نداشت و بیشتر میتونم بگم نظرات خودمو درباره تنهایی تقویت کرد. بویژه دو قسمت «تنهایی و انزوا» و «تنهایی و مسئولیت».
مسلما همه ما با تنهایی آشناییم و ازش درکی داریم. بعضیا درک عمیقتری دارن. گاهی آدم خودشو به تنهایی میبازه و این خیلی خطرناکه. همچنین تنهایی دلایل متعددی میتونه داشته باشه و هر کسی بنابه دلیلی تنهایی رو تجربه کرده و معدود افرادی به دلایل متعدد.
چیزی که مهمه اینه که ما چطور باید با تنهایی برخورد کنیم.
دست آخر باید بگم که کتاب به عقیده من فراز و فرود خوبی داشت و به یک نتیجهای ختمش کرد که میتونم بگم بهترین رویکرد در مواجهه با تنهایی همینه.
کتابش رو مطالعه کنید مطمئنم مهارتهایی رو بدستتون میده که در شرایط مختلف زندگی به کارتون میاد.
داشتم کتاب «فلسفه تنهایی» رو میخوندم
این کتاب رو لارس اسوندس نوشته
در اولین جمله از فصل دوم کتاب اینو نوشته: تنهایی هم جبنه شناختی دارد و هم وجهی عاطفی و احساسی.
که به نظرم اومد ترجمه ایراد داره. البته قبلش هم مواردی بود که حس میکردم ترجمه ایراد داره.
در همین صفحه قبل از شروع مطلب فصل دوم، یه نقل قول از کتاب دیگهای آورده شده که اونم باهاش مشکل داشتم. همچنین اسم کتابی که ازش نقل شده که نوشته «چشم غربی» که ترجمه Under Western Eyes هستش و به نظرم باید ترجمه بشه به «در برابر دیدگان غرب» یا همچین چیزی با این مفهوم.
بگذریم، پی دی اف زبان انگلیسیش رو داشتم و چک کردم و خب دیگه صرف نظر کردم از ادامه خوندن کتاب ترجمه شده. حالا پرینتش میکنم و نسخه اصلیش رو میخونم.
خواستم بگم (البته هنوز کتاب رو نخوندم) نظرم اینه که تو تنها هستی وقتی که کتابی میخونی که دیگرانی که میشناسی نمیخونن، موزیکی گوش میدی که دیگرانی که میشناسی گوش نمیکنن، فیلمی میبینی که دیگرانی که میشناسی نمیبینن. اینها و خیلی چیزهای دیگه که میشه بین دو یا چند نفر مشترک باشه، به نظر من، به درک متقابل کمک میکنه و ارتقا میده. و من فکر میکنم هر چقدر درک متقابل ارتقا پیدا کنه تنهایی تضعیف میشه.
یه موقعی اینجا گفتم بین شاید دو هزار نفر آدم طرفای پل خواجو قدم میزدم و با گوشیم داشتم یکی از سوناتاهای باخ رو گوش میکردم که یهو خودمو خیلی جداشده از جامعه دوروبرم دیدم. آخه کی میاد پل خواجو باخ گوش کنه!؟ نه از این باب که مثلا من بیشتر میفهمم یا خفنترم و این چیزا، بلکه از این باب که چطور میشه تنهایی رو حس کنی. جالب اینه که تنهایی یکی از وضعیتهاییه که احتمالا همه مردم دنیا بارها احساسش کردن و از این بابت با هم وجه مشترک دارن!