من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

Harmony


.Screen Shot of performing Tchaikovsky violin concerto, first movement, by Janine Jansen


I love it

It's replete of harmony

All sounds are sound in harmony

It makes me to be an inebriated one

?And hence, how kind of a man I would be if I don't exalt it




یه بخش کوتاه:



کمال

داشتم برای یک دوستی، از تو نقل قول می کردم،...

نداشتم. عصن هم نداشتم.

جات نشد و عصن هم جات نمیشد.



پشتیبانی پنهان، بی لیاقتی منو ایگنور کرد تا پایبند به یادگاریش باشم

اینقدر تو درخشیدی که کور راه و درد و درمون شدم

در امتداد سی امین جاپای تو، همیشه زندگی رو با سی سنجیدم

زندگی به قول تو یه غلط تایپی؛ شاید، انحرافی در آغوش بند وسط انگشت سبابه من

ای کاش، همه مثه تو خوب رو دوست میداشتن ^_^

از تو می نویسم؟ البته! البته که از تو می نویسم؛ تو قلم رو تو دستم گذاشتی

رومی یا زنگی خالص

یهو به فکرم رسید که چطور موسی وقتی خدا تجلی میکنه نمی میره! باید بگیم چه قلب وسیعی داشته چقدر باز بوده چقدر صاف بوده که این بار رو تحمل میکنه یا اینکه باید بگیم چه دل سنگی ای داشته چقدر نالطیف بوده که این فشار روش اثر کاری نمیکنه!؟؟

حالا خواستم بگم این مصرع چقدر کشنده س، موسی بود بیهوش میشد یا نه، نمیدونم! ولی منو مملو میکنه از حس آرزو کردن. یعنی همچین «جانا»یی ممکنه وجود داشته باشه؟ تو سرزمین رویاها یا ناشناخته ها؟ یا اینکه هست ولی دلی برای گم شدن تو افسونش نیست؟

به زلف سر کجت جانا گمشده دلم


لاکرنی یا سی بمل، ناممکن تحریر انس

گپی با چند «تو»ی خودم ^_^

- از کفم رها، قدیمی ترین توها. ای والا انگیزه گر من. نبض آرایشگر آرامشم. تقدیم تو بادم. ای الهه خورشید.

- یه تو هست تو آینه گاهی اوقات چشمکشو می خرم گاهی اوقات به قول حسین عزیزم: آدمیست دیگر، گاهی حوصله هیچ چیز را ندارد، دوست دارد بردارد خودش را بریزد دور، گاهی هم بجز پشمای پشت گوشش هیچ چیزی ازش پیدا نیس!

- خود خودآگاهانه رماندمت، تو را. مشکی چشم همه آهوهای جهان. ساق ظرافت آهوانگی های ممکن خیالم. نه فقط ستایش رابطه پنهانی من با توست؛ غنج لب های تو در دل لب های من آوازها زمزمیده.

- تو هم که تنهاترینی، نه بالاتری نه پایین تر، فقط تنها تری. شرمنده هیچ کسی نبودم بجز تو. ولی بر می گردم. این ابر پیمان تاریخ بشریت دیریست کمانم کمین است.

- یه چندتا تو هستن که خوش نداشتم ازشون بگم، مثه تو. آره خودت. خوب شناختی. دوووورتر باش. دورتر از حادثه بایست.

- و اما تو، تو! ای بی قرارگر. روشن تر از روشن گری. ای نیاز. خمیدگی دست دور گردن. هم تمنای طنابی هم جفاطلبی شیشه. مشرق اشراق. مشق عشاق. قانون سبزینگی. مشرف شرف. ناز نوازش. چهچه پرنده های بی سابقه. نمیدونم کجامی، نمیدونم چه شکلی نیستی. رنگ دانه رنگ آمیزی. بی خودی پیچ پیچک. بی کرانی نهان جاده ها. رعنای پشت پنجره هام. نت پنهان هارمونایزر. ای کاش همآهنگ تو بودم؛ باشم.


شریک سیب خوری نیستش، خیلی وقته

به آرشیو وب سر زدم و پست های قدیمیتو مرور کردم... سال 87! چه روزهایی!

کسی میدونه تلخند محزون گوشه لبم رو چطوری باید بنویسم؟

افسانه شدم!

اشتباه کردم؟ نه! هرگز!

کاش آشنایی روی نداده بود؟ نه نه! نه! ای وای از این دیر آشنایی

داشتم شهامت به خرج میدادم و فک کنم درست دیدم خودمو که خودمی وجود نداره! میدونی چیه رفیق، من تقلیدت می کردم نه از سر عقل و آگاهی. من مشق فکر تو رو می کردم از زمانی که منو غارت کردی.

کمترین احساس همدردی بین این کیبورد و حرف دلخواه من نیست.

تقریبا یک دهه از پاسخم به «تنهایی ام را با تو قسمت می کنم» میگذره... کسی میدونه لرزش لب پایینمو و تعمیق نفسمو چطوری باید بنویسم؟

انتظاری ازت ندارم و انتظارتو نمیکشم دنبالت نیومدم و نمیام.

به «دوست داشتن تو» پیچیدم و بالا رفتم؛

بجز «دوست داشتنت» چیز دیگه ای از تو نخواستم داشته باشم.

سر پیمانم هستم حتی اگه تو نیای.

فرغون

جدیدا فهمیدم که فاصله م تا فرعون خیلی نیست به اندازه ای که اگه فرغون رو که خیلی وقت ها (قبل از پیدایش دکل های برق، بعنوان خط راهنمای یک معبر، در جستجوی شهرنشینی، برای پیشرفت خانواده ما) تو دست کودکی هام بود، به مبارزه با تورم فرامیخوندن و این موجود نحیف در اثر این همآورد نابرابر، فرسایشی به اندازه یک نقطه کسب میکرد ... آنگاه فرعون در دست کودکی هام می بود!!

نخیر!

نزدیک تر! نزدیک تر! آنقدر نزدیک تر که می دونم قلچماق دم در خونه خودته =( نه شرمنده م کردی نه رو سیاه و به قول سوسن: من از این خجالت چه کنم! همه تقصیرا رو بیا بذاریم به گردن امید شکوفه ^__^

بلکه؛

یه پاراگرافی نوشتم! یک پاراگرافی نوشتم که خیلی دق به دلم کرده بود لامپ های زیادی بسته بودند ~__~ اما همه را باز کرد آن پاراگرافی که اگه بشود و تنها اگه بشود آنگاه باری به مقصد و ابتلایی دیگر در رگ ها خواهم داشت ~__~

پ.ن: که نشد!

نمیدونم چرا نشد چرا نخواست! فقط میدونم نخواست =)

خب دیگه =)

ضربه فنی کرده

خع.لی دوس داشتم ^__^


عقل اندر پرده دل باز ماند        عشق هر دم بر کمالی ساز راند


اما،

میدونید رفیقمون چی میگه:

نه به آبی ها دل خواهم بست،

نه به دریا پریانی که سر از آب به در می آرند ...

همچنان خواهم راند ...

اوی تو

او، هر کسی میتونه باشه،

فقط وقتی که «لذت» رو میخوای با «او» تقسیم کنی، می تونی بگی دوستش داری.

اسپاسم و تراکم

بعنوان پیش نوشت: های منزجرم از ارتباطات راه دور =]

در واقع یه سوال برام پیش اومده؛ در مورد اون مورچهه که رکورد افتادن دونه گندم رو شکست. میگن که تلاش رو از اون مورچهه باید یادگرفت که هفتاد! بار دونه گندم رو برد بالا و هی از دستش افتاد تا بالاخره تونست ببره تو لونه ش. البته با انتزاعی بودن این حکایت کاری نداریم، چه بسا که چنین همتی رو خودم نه فقط از مورچه بلکه از سایر جوندارها دیدم که چقدر سماجت به خرج میدن. بگذریم؛ واقعا مورچهه تلاشگر بود؟

یه مثال دیگه شاید بهتر باشه: این همه مگس و حشره که قورباغه (چقدر املای این کلمه چالش برانگیز بود برای ادعای ادب و نگارش من! همچین وزن ادبیاتمو حس کردم خخخ) میخوره، یه لحظه فک کنیم، عصن برای چی میخوره؟ نه اینه که هر لحظه ممکنه خودش طعمه یه کلاغی یه لک لکی، اردکی چیزی بشه؟ حالا فک کنیم این طعمه شدن نباشه، واقعا این قورباغه (غیر از به باد دادن آبروی من خخخ) چرا اینقدر تلاش میکنه که زنده بمونه؟؟؟ یکی نیست بهش بگه: «بدبخت این همه مگس خوری کردی که چی» خب زنده نمون!

یاد خسرو شکیبایی افتادم :( یاد هامون :( تو گفتگویی که رییس شرکتش بهش میگفت: «ببین ناسیونال داره کجا میره، پاناسونیک داره کجا میره ...» در پاسخش، آرمان داریوش مهرجویی به صدا درومد: «کجا میرن؟ مثه یه مشت سوسک تو هم لول میخورن، بدبخت! پس سر عشق چی اومد؟».

خدایی شما فک میکنید که قورباغه از سر عشق، زندگی رو سپری میکنه یا از سر غریزه مثه یه برنامه مثه یه ماشین مثه همون تخیلات ماتریکسی واچوفسکی ها؟ (اگرچه واچوفسکی ها، تفهیم انکاری میکردن و اینو خیلی قشنگ هم نشون دادن، کاری نداریم).

فک میکنی سعدی وقتی می سرود: «ما را سریست با تو که گر خلق روزگار، دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم» قورباغهه و مورچهه رو هم مشمول نگرش خودش میدونست؟؟؟ و یا برعکس!

یه نوشته ای هست منسوب به اینشتین که خطاب به دخترش میگه، سرچشمه همه نیروهای هستی، عشقه. من حتی میتونم رابطه E=MC^2 رو از منظر عشق استدلال کنم و نشون بدم که این رابطه بخاطر وجود عشق، وجود پیدا میکنه (همون که رفیقمونم میگه: حیات نشئه تنهایی است).

(اگرچه به گفته اینشتین ایمان دارم اما) من فقط فرض میکنم که درست گفته باشه اونوقت می تونم ببینم که چقدر خالی ام! تهی ام! پوچ ام! و بهتره بگم، بی وجودم.

اعتراف من این است، آری من پذیرفته ام:

آن دل که بود ز عشق خالی، سودای غمش براد حالی

کلیه حقوقت محفوظ است.

خیلی وقته که شعله رفته، خی.لی وقته ... و هر چقدر از رفتنش بیشتر گذشت، بیشتر احساس تنهایی کردم.

جای خالیشو نتونستم پر کنم؛ و نخواستم پر کنم.

درسته هیچ وقت ندیدمش ولی دوست خوبی بود.

سایلنتر

با تلفظش، پر از سکوت بین ط و ف میشم:

لطف

دست پاچگی ها

بهترین چیزها، خاطراتی بیشتر از چند ثانیه نیستند.

پوریا

از چه آزرده ای، مادر؟!
- چهارگاه پیچیده در این کوچه باغ ها
به انگشت، آسمان پیمایی را نشان می دهد،
و من دردمند ِ مادری ِ خاک آلوده ای هستم که امروز در مصاف اوست.
...
- بر دوش تو گویی بر کریاس اعظم تکیه دارم:
قرینگی بناهای آبادی تان در خاطرم ترازوهای بازارمان است.
براستی تو کیستی؟!
این نغمه ماهور، آن قامت بالا را که راست؟
- هیچ کس!
براستی، بی نامی «فیروزه گوهری» بود، مادر!
از چه پریشانی، فرزند؟!
- امروز، کوهی است در مسیرم: نکند اندوهی سر رسد از پس کوه!
...
فرزندم!
پیش از هیاهوی غبارها، در آن لحظه های حصار، چشمم به ارتفاع قله افتاد: آوخ! من در مسیر توام، پوریا!
و من نیز نمی دانستم که از پس آن لحظه های لاکرُن، زاویه ایمان را عمود خواهی کرد،
اما آنگاه که از آن اوج هزاران پایی، خاک پیشانی تو بر میوه عمر من تابید، به من ِ مغلوب، مومن شدم، پوریا!