من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

خیس

به من بگو و من فراموش خواهم کرد. به من یاد بده و من به خاطر خواهم سپرد. مرا درگیر کن و من خواهم آموخت. از بنجامین فرانکلین.
تو منو درگیر و خیس از درگیری کردی و من بعد از سه دهه زندگی برای اولین بار دنبال خدا گشتم.


از گذشته ها

اسفندماه سال 1393 - روز دوزادهم - ساعت 14:22

از تزم دفاع میکردم ^_^

این آقاهه استاد راهنمامه #_#


محض خاطر احترام

تصور من این نبود که صداقت به پای خوشامدی حراج خواهد شد.

انتظار داشتم که تحت تاثیر غیرقابل باورکردنی ها قرار بگیرم ولی انتظار نداشتم که اون چیز غیرقابل باور کردنی نخواستن دانستن باشه.

یه چیزی هس

چند سالی هستش که روزه نمیگرفتم و نمیگیرم. قبلا هر طوری بود میگرفتم. این چند سال اخیر، چه سالهایی که روزه میگرفتم و چه سالهایی که نمیگرفتم، بعد از آخرین افطار دپرس می شدم و میشم. یه غم ناشناخته ای روی قلبم سنگینی میکنه. قبلا فک میکردم به خاطر ارتباطی که با ماه رمضون داشتم ینی چون روزه میگرفتم این حس بهم دست میداد اما چرا این چند سال اخیر که روزه هم نمیگرفتم باز هم این حس برام تکرار شده! چی تو این کیهان نهفته س چرا کسی پیداش نمیکنه؟ ای کاش اینشتین این معما رو با کلید نسبیتش حل کرده بود.


چند شب پیش خواب الی رو دیدم ^_^ 

باهاش قرار گذاشتم، گفتم «ساعت شیش و نیم» =) گفت باشه @_@  

نگفته بودم که این خوبی‌هان که زندگی رو سخت میکنن؟

باخ؛ آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند.

Johannes Brahms may have put it best in a letter to Clara Schumann: "On one stave, for a small instrument, the man writes a whole world of the deepest thoughts and most powerful feelings. If I imagined that I could have created, even conceived the piece, I am quite certain that the excess of excitement and earth-shattering experience would have driven me out of my mind."
Johann Sebastian Bach's the Chaconne
Violin by Bella Hristova

هنوز دارم میام

گفتش که ما آدما غرق نعمت های خدا هستیم من گفتم آره فقط کاشکی آخوندا نمیومدن نجات غریق بشن :))

یکی از آرزوهای من اینه که دوست دارم یه بستنی قیفی بی نهایت بگیرم برم وسط گلزار لابلای گل ها روی چمن بشینم و در حالی که هوای معطر به بوی گل ها رو استشمام میکنم و لیس های چسبناک به بستنی قیفی میزنم، اونجا دختری که همه زندگی منو می بینه شروع کنه به مرور خاطره های خوب من و برام از لحظات خوب زندگیم تعریف کنه. تصویر کنه اونچه که تو زندگی ازشون لذت بردم رو. فقط شیوا حرف بزنه ممتد. ممتد. میخوام لبریزم کنه از خاطرات خوبم طوری که واسه کوچکترین خاطره بد جایی نداشته باشم ^_^

جدیدا فهمیدم اونچه که زندگی رو دردناک میکنه خوبی ها و تجربه خوبی هاس. بدی ها آدم رو به حرکت در میارن به محض دریافت هر بدیی اولین واکنشی که ما نشون میدیم اینه که ازش دور بشیم. اما حسرت از دست رفتن خوبی ها و فقدان تکرار مجدد تجربه خوبی ها سهمگین ترین دردی هستش که میشه به آدم تحمیل کرد.

ماجراجویی، خطرپذیری، آزادگی، شهامت، اینها خیلی انگیزه های منو قلقلک میدن. یکی از ماجراجویی هام سر تقاطع من و سپیده شروع شد. از سپیده گفته بودم (اینجا). در من خواستن رو روشن کرد ~_~ و گفت بلندپرواز باش گفت بالاترین حد فرازجویی عبور از ورای خودته.

من مثل یک نور شکسته شده پس از برخورد به سطح آب، در فضای بی نهایت زندگی سرگشته و گم شدم.

بعدها، گمگشتی مثل یک بلد منو به سر تقاطع سهراب سپهری برد. سهراب دست منو گرفت. با هم به جاهایی سر زدیم. ما هیچ وقت روی هیچ ابری پا نذاشتم ما همیشه روی زمین پا گذاشتیم که خیر باید بگم من برای اولین بار پا به زمین گذاشتم. خدا رو از اونور ابرها اورد تو لمس پوست یه سیب. یه دستمال داشت جادویی نبود اما مخصوص پاک کردن غبار خرفتی بود. وقتی گفت «فوت باید کرد که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ» کوه واهمه در من فرو ریخت. وقتی از گرم شدنش با اجاق شقایق - در پشت یک سنگ اجاق شقایق مرا گرم کرد - گفت، سرچشمه همه گرماها و گرمی ها رو در درون خودم پیدا کردم.

اینتر میزنم و در این لحظه، آخرین باری که روی دکمه اینتر زدم رو گواه میگیرم که هرگز از صحبت کردن درباره سپیده و سهراب خسته نشدم. همیشه مشتاق گفتن از شمام ~_~

هرگز هیچ خائنی سرش رو بالا نگرفت. وفاداری شرط لازم برای سر بالا نگه داشتنه. هرجا احساس کردی سرتو نمیتونی بالا نگه داری دنبال عهدی بگرد که وفا نکردی.

دوستی مستلزم جوانمردی و گذشت کردنه. من درختی ندیدم که به هیزم شکنی نفرین کنه. اگه از سوختن هیزم گرم شدید پس عطش درخت رو برای ادای دوستی ندیدید.

حدود 4-5 میلیون سال قبل سیاره ای غریبه به زمین خورد و دستش رو به دل زمین رسوند و آتش مذاب رو بیرون آورد و باهاش درگرفت. غریبه بود و زمین رو هم نمیشناخت اما بعد از اینکه با آتش دل زمین درگرفت دچار نیروی پنهان جاذبه شد. بعدها عاشق و ماه زمین شد و حالا میلیونها ساله که عملا داره دور زمین می گرده. می خوای دوست کسی باشی باید خودتو به آتشی که درونش شعله میکشه بزنی و باهاش درگیر بشی.

رقابت میکنیم =)

خوشحال میشم بشنوم «یک نفر خوشحال است» حسادت میکنم اگه از من خوشحال تر باشه.

نمیتونم که بگم اجازه نمیدم کسی از من خوشحال تر باشه!

قول میدم از هر کسی که خوشحال تر از منه خوشحال تر بشم.

هنوز امیدواری که امیدوار باشم :)

ریشه هایم را در ابعاد بودن شناور کن

دست هایم را از میان ابرهای مبهم بودن تا طلائی های اساطیری امتداد ده

حسرت صراحت ایمان را در تندی ودکای بارش ابرهای واقعیت شستشو ده

دوری ملاقات را به نت های ظریف باخ من می باختم

تو هم آوای هق هق دقایق اندیشه های دقیق می شدی

آنوقت من سوار زورق زمزمه های مسطح جاودانگی

شاخه ترس فنا را به دست شقایق زندگی می سپردم.


Eternal Evidence

And, then I shall be absorbed in mortality like a drop into the soil.

What makes me calm is that I didn't pace in paths not ending in you, since you made me conscious of surreal things.

A confession for condolence!

How excellent it would be if I could present you the last epsilon of what's mine exclaiming "all is lost" with no matter of worry or concernment.

I know, I've chosen to live, I don't regret, you know this.

I got off the horse of paradise and wished a train containing the whole of humanity headed to heaven, after you opened one of my heart's doors.

After all, nothing will change the reality of going down from living.

I fear! Yeah! I'm gonna admit it!

Stop! I'm remembering something giving confidence +_+

Thank you for breaking the glass :)

I love the bridge

I would rather have a feeling of surprise than getting upset when someone doesn't fulfill the expectations that I have.

Rather, I prefer to not have any expectation from others.

I've found out that expectations can make such destructive effects on friendship bridge.

I hope that you realize how friendship is much more worthy than what you expect from your friend.

Friendship is a fragile bond connecting hearts ^_^

Friendship is the line of fondness ~_~

Love friendship, that's all.

Belief is all that you've been subjected to enjoy

When you are heading just to be good,

just to think about goodness,

just to pace in a good way,

just to treat good,

then, lots of bad things happen to you, trying to block your true path!

But, when you are heading just to be bad...

and you are going down to the wrong path,

then, no any good or bad things happen to you, trying to block your wrong path!

The question is:

Who is driving this world?

You may say that it is the laws of nature.

In this case, the next question would be:

Who's created nature's laws?


This reminds me of a quote from Morpheus, in The Matrix, talking with Neo:

"This is the world that has been pulled over your eyes to blind you from the truth"

It seems that it must be said what a undesirable, unfavorable and unpleasant world!

If there were no beauty nothing could convince me of the existence of God.

For me, the beauty alone is adequate as evidence of your existence ^_^

the right response

"I'll be right there, as I'm called" you said. Yeah, and I believed it.

Do you know how I arrived into this belief?

-When I wished I could fly and you gave me Bach's Air.


We're stil on the way

Remember where we were,

and what kind of a man we were,

Remember what we aimed,

and what kind of a purpose it was,

Remember why we arose,

and what kind of a cause it was.

Look straight on here, what kind of a man do you see?

It's me :) Although I've changed and aged,

But, I'm new ^_^

Thanks to you.

However, we haven't achieved our goals yet, but we will,

I believe it.

Just don't leave my hand,

Hold it to end our journey.