من چه کنم وقتی تو آفت بذر میشی؟
گر دل من نیاسود - از گناه تو بود
چرا من نمونه نسبتا خوبی از قوانین مورفی هستم؟
شانسیه یا به سبک زندگی و شخصیتم ارتباط داره؟
اگه شانسیه یعنی بر اساس بخت و اقبال رخ میده خب پس تکلیف این جهان مزرعه آخرت است چی میشه؟ کی مسئول ناکامی کشت و کاشت منه؟
تو داستان ها و فیلم ها زیاد دیدیم از ستاره بخت بگن.
من هیچ وقت به این ستاره بخت کمترین اعتنایی نمیکردم و همیشه میگفتم احمقانه اس.
آیا واقعا احمقانه است یا حقیقت داره؟
آخه چطور میشه برای یکی بداقبالی بباره و برای یکی دیگه خوش اقبالی؟! و هیچ ستاره بختی هم نباشه.
طلسم چی؟
جادو چی؟
دعا و ورد چی؟
آیا اینها حقیقت دارن و تو اجازه میدی هستی آدمی که بار امانت تو رو به دوش میکشه تحت الشعاع این چیزها قرار بگیره؟
وقتی به بزرگی نیکوکاری ها و بدکاری هایی که تو تاریخ بشر افراد مختلف انجام دادن فکر میکنم،
-مثلا لینکن که باعث براندازی برده داری شد.
-مثلا اون خلبانی که بمب اتم رو تو هیروشیما انداخت. چند نفر رو کشت؟ چند نفر بعد از اون ماجرا با معلولیت متولد شدن؟
-مثلا هیتلر. چقدر آدم به دستور هیتلر کشته شد؟
-مثلا ماری کوری چقدر آدم به واسطه کشف رادیواکتیو و کاربردش تو رادیولوژی درمان شدن و درمان میشن؟
میگم چطور میشه به نیکوکاری های بزرگ پاداش و به بدکاری های بزرگ جزا داد؟!
مگه یه آدم چقدر ظرفیت دریافت پاداش و یا جزا داره؟
تو بهشت چی میخوان به لینکن بدن؟ چی؟ چی بدن که جبران بشه؟
تو جهنم با هیتلر چیکار کنن؟ جواب این همه آدم که سلاخی شدن چیه؟
هان؟
ولی،
از اونجایی که یه نفر میتونه کارهای به این بزرگی انجام بده لابد ظرفیت دریافت سزاش رو هم داره!
پس،
باید گفت چقدر آدم بزرگه.
حیرت انگیزه که من اینقدر ظرفیت دارم!
با این همه بزرگی و ظرفیت، انگار جا به اندازه کافی برای دیدن زیبایی ندارم:
(سهراب) خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد. چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.
اونی که بیشتر براش پیش میاد که زیبایی ببینه، ستاره بخت با اونه؟
اگه راس میگی، بیا با هم یه قراری بذاریم؛
هر کاری که من به فرمان تو انجام دادم،
تو یک کار به خواهش من انجام بده.
نه اینه که من ناتوانم و تو توانا؟
و من باید تلاش کنم و تو کن فیکون؟
آره، انصاف این بود که بگم
بیا به اندازه توانمون بار برداریم
یا به اندازه کرممون دست بگیریم
یکی من، یکی تو.
-تازه من بار امانت تو رو هم به دوش می کشم.
و هوس خواهش من... هه؛
خشنودی خودته.
-اینو میگن گرفتاری.
.
یه فرصت چند ده ساله دارم
که هم زندگی کنم و بقا رو حفظ کنم
هم پیشرفت کنم و بهتر بشم
هم تو رو پرستش کنم
-و در حالی که در کمال ناآگاهی و نامعینی معلوم نیست حقیقتا دارم چیکار میکنم
قراره با همین این کارها، تو رو راضی کنم!!!
و در این تقاطع گرفتاری
عشق هم بورزم
یک جور به جفتم
جور دیگه به فرزندم
جور دیگه به مادرم جور دیگه به پدرم و جورهای دیگه به برادرم و خواهرم و آشناها و دوستام
و جور دیگه به همنوعم و حتی غیرهمنوعم
ظلوما جهولا؟
همین؟
فکر نمیکنی کم گفتی؟
.
-بازم فکر میکنی جای چونه زدن داره؟
-یکی تو یکی من، قبول؟
-هوممم؟
+و ندا آمد:
+آنکه در قدرت است معامله نخواهد کرد.
-قبول.
راه ها سرنوشت دارن ولی آدم ها نه
آدم ها میتونن راهشون رو عوض کنن ولی راه ها مثل امتداد یک خط ناگزیرند
با همه نا-ناگزیری از تغییر راه آدم گاهی خودشو محبوس در سرنوشت می انگاره! سرنوشتی که اصلا واقعیت نداره.
این کار ذهنه. ذهن این سرنوشت رو میسازه.
ذهن برای کسایی که نمیتونن کنترلش کنن مثل یک دشمن مثل سد مثل یک مانع بزرگ عمل میکنه.
هر راهی رو انتخاب کنم مثل سکه میمونه و دو رو داره
روی اول اون چیزاییه که به سوشون میرم
روی دوم چیزایی هستن که ازشون دست میکشم و دیگه نمیتونم به دست بیارم
وقتی راه رو میخوام عوض کنم باید چیزایی رو رها کنم که به سوشون میرفتم
دردناکه، شبیه به از دست دادن عزیزان.
جانکاه ترین تغییر راه، تغییر به راه بازگشته.
بازگشتن به اونچه که ترک کردیم به اونچه که ازشون بریدیم
-آدم با این انگشت های کوچک و نحیف
-جرثقیل میسازه
-اما بی کرانی مثل طوفان نوح بشر و دستاوردش رو طعمه حیات میکنه
خاطرات من از تغییر راه بیش از قدم برداشتن در مسیره
کسی از بازگشت هراس داره که دل به جرثقیل بسته
-آره زندگی میتونست برای منم ساده باشه
-مثل umi تو from up on poppy hill
-مثل بالون سوار باد و ذات میشدم
-مثل آب خودمو به فراز و نشیب دنده های زمین می سپرم
-اما نمیدونم چرا کلنگ شدم
-و به دست فرهاد افتادم
اگه گل بودی چه گلی رو انتخاب میکردی باشی؟
من از پرتاب شدن ابراهیم به درون آتش فهمیدم:
آستانه اثبات دوستی با تو لحظه ایه که بجز تو هیچ کس قادر به گرفتن دست نیست.
جواب داد مشغول عوض کردنم بوده.
گفت تو همونی که میخواست پ چ د بخونه؟
-نه ولی هنوزم میخوام.
میگه تا حالا چقدر عوض شدی؟
-اینقدر که اون قبلیم رو یادم نمیاد.
من گفته بودم برای هر کدوم از سد کردن هات و راه بستن هات یه دلیل بیار و تو یه دلیل برای همش آوردی.
باشه قبول. فقط نمیخوام به پلاسیدگی برسم.
اینکه نارس چیده بشم شاید بهتر باشه تا برسم و بمونم و بپلاسم.
پس اگه رسیدم بهم وقت بده تا چیده بشم.
همین.
میدونی که آدمی که دنبال دارایی نبوده رو نمیتونی بهش بگی در جبران اونچه نذاشتم خودت بدست بیاری بیا بگیر من بهت میدم.
ولی اگه برای هر بار که قل و زنجیرم کردی فقط یه دلیل منصفانه بیاری قبول میکنم.
حالا، نه بعد از مرگم! حالا بهم بگو چته. من میخوام حرکت کنم لازممه بدونم چه حرکتی رو برای من مجاز میدونی.
صد بار امتحان کردی هنوز نفهمیدی نمیخوام درخت باشم؟ ولی ما یکبار هم تو رو امتحان نکردیم ببینیم چقدر دستگیری. همین که گفتی «من خوبم» پذیرفتیم ولی ما هر چی میگیم برای ما عزیزی باز ناز میکنی و شک داری. اونوقت به ما میگی ایمان بیاورید.
من هزاران خطا و گناه کردم ولی هیچ وقت نرفتم جلوی حرکت کسی رو سد کنم. تو هیچ ظلمی نکردی فقط مشکل اینه که وقتی بندگانت تو گیر و گرفتاری غوطهور باشن حال میکنی.
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا «شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری»
وجدانا، دلم با مصرع دوم نیست. گرچه تو خودت این روزگار رو به سرم آوردی ولی نمیپذیرم این روزگار رو خودتم تجربه کنی.
فانتزیه دیگه :) و من تمایل دارم تو دنیای فانتزیم اونچه که خوبه بیشتر باشه و پر رنگ تر باشه.
آیا کسی هست که عاشق زیباترین زن هستی نباشه؟ بهترین، والاترین و هنرمندترین زن دنیا.
حتی احمق ها هم عاشقش هستن. حتی کورها و کوردل ها.
ولی چنین زنی وجود نداره.
این توهم نیست البته.
بلکه تنها عددی هستش که اگه بذاریمش بالای سرمون
و خودمون رو به توانش برسونیم
اونوقت از زیر رادیکال زمین
خارج میشیم.
اگر عشق تنها و تنها یک ویژگی داشته باشد، این است که هرگز ماندنی نیست. بخشی از ماهیت شیدایی عشق ناپایداری است.
شناخت چیزی که می طلبیمش کلید دست یافتنشه؛
ای کاش معلمی بودم که میتونستم اینو به دیگران یاد بدم. حاضر بودم برای انتقال این فهم سرمایه طلایی هستیم رو صرف کنم.
چقدر آدم که پی عشق رفت در حالی که عشق رو پایدار تعریف میکردن.
چقدر زود پیر شدم. چقدر زود مثه آدمای سالخورده افسوس اینو میخورم که دیگران از چیزی که من تجربه کردم و سعی میکنم با کمال بی منتی و دوستی تقدیمشون کنم تا فقط تجربه رو از نو تجربه نکنن ولی چه بی اثره تلاشم.
آره حق با توئه، مهم نیس پیغمبر اولی العظم باشی یا یکی از هزاران پیامبری که اسمشون هم بعد از مرگشون مرده، پیام.بری به مثابه خواهان نور کردن کسانیه که تو تاریکی به دنیا اومده و زندگی کردن. در حالی که هرگز کمترین درک و فهمی و حتی خیالی و توهمی از روشنایی نداشته اند.
به دور ستون های نامرئی نظم خلقت بگردیم تا کمی از عمق کلمه رو درک کنیم. یادگرفتن توهم است. هر بعدی از دانش طعنه ایست به جهل و نادانی بشر. هر یافته ای، پنجره ایست به وسعتی بیکران از نادانسته ها و ندیده ها.
منو از غرور تهی کن حتی اگه به قیمت از دست دادن همه چیزم تموم بشه.
فقط نمیدونم چطور تعادل بین درخت کنار جاده و قله آرمان هامو برقرار کنم.
اونقدر وانمود کن که پشتمو خالی کردی یا میکنی و اونقدر سعی کن که منو بلرزونی تا به این باور برسی که من نه به کس دیگه ای برای تکیه کردن ایمان دارم و نه راهی رو از بیراهه روشن تر می بینم.