بابام دو تا ازدواج ناموفق داشت
هر دو همسرش خوب بودن
بابامم بد نبود - متفاوت بود
بابام چیزی رو می خواست که اونها نداشتن و اونها چیزی رو میخواستن که بابام نداشت
نمیخوام بگم وصله ناجور
بلکه اتفاقا از جنبه هایی خیلی هم مشابه بودن
بویژه از این لحاظ که فکر میکردن ظاهرشون همون باطنشون هستش!
در حالی که اینو فقط طرف مقابلشون می فهمید که «نخیر، تو اونی که فکر میکنی هستی، نیستی».
اما جالب این بود که هیچ کدوم از دو طرف، این مشکل رو در خودشون نمیدیدن بلکه فقط این مشکل رو در طرف مقابل می دیدن! با اینکه خودشون هم این مشکل رو داشتن!
من تجربه کردم که نه با جنس موافق و نه با جنس مخالف با هیچ کدوم به توافقی عمیق نرسیدم
میترسم از اینکه منم چیزی نباشم که فکر میکنم هستم! چون دیگران وقتی با من دست دوستی میدن قطعا در ابتدا به ظاهرم دست دوستی میدن و فکر میکنن که همینی هستم که نشون میدم. اما در بلندمدت کسی رو می بینن که توقعش رو نداشتن.
آیا این خصلت به من ارث رسیده؟ چیزی که یک عمر هست ازش فرار میکنم!
من هرگز اونقدر صمیمیت با کسی درک نکردم که گمان کنم حرمت دلم رو نگه میداره
به اون حد از انس با کسی نرسیدم که از خطاهام براش بگم
بین من و دیگری خلوتی مهیا نشد که پرده ای کنار زده بشه یا غباری زدوده بشه
ته تهش اونقدر نزدیکی حس کردم که از خاطرات سربازیم بگم
در حالی که حداکثر صداقت ممکن رو کف دستم گرفتم
من خودمو مبرا از اشکال نمیدونم و ایرادم رو به گردن میراث نمیندازم
فقط عیبم رو پیداش نمیکنم نمیدونم کجامه
نمیخوام بگم ناراحت نیستم میخوام مهمتر از این رو بگم: که نگرانم!
حتی ظرفیت حافظم که چند مگابایته هم برای کسی سوال نشد چه برسه به دقت حافظم.
we think it is our will that drives us,
but it is not true
we're not even driven by reason, intellect or mind.
emotion is what motivates and demoralizes us; even if you have rigid, firm personality.
I used to believe I can control my emotions,
now I see myself imprisoned in the abyss of emotion.
I cannot remember when I was plunging into this abysmal depth of life.
life is lovely, I admit, since then it is impossible to pass it behind or put it over.
as you agree, we easily get over unwanted, unpleasant things but we couldn't do the same to wanted, pleasant things.
I love you life maybe because you've been always unfolding truth,
because you let me rest in the arms of Morpheus; my Morpheus indeed,
or maybe you are the only one who abide by the definite rules.
you know what, I like you even much more when you make me worship the Creator.
I've never hankered after fame, wealth, power or women. And I'm not.
I didn't care about possessions.
Maybe I've been wrong, I don't wanna argue.
I thought or it's better to say that I expected that you would know something about friendship.
It turned out that my understanding of friendship was not in concord with yours.
I'm sick. This is a story about more than the half of my life. Which I again expect you to know! If it is not too much.
The question "why my sickness is not curable" has been always swirling in my head.
If there's one thing I'd like to confess is that I'm exhausted by ill health.
Please don't let the sick go sick for more than they can tolerate.
Please don't test our tolerance.
Please facilitate discovering the way of curing all kind of illnesses.
Please hear me.
where there's no problem there will be no life.
the perpetual problem is to get far away from tedium and boredom.
even if you are successful, boredom is after you and will find you and snare you if you're not wary enough.
I need to be a musician or some maker thing.
I wish I had the Moses's walking stick or some miraculousy thing.
what if I had Abraham's dagger that wouldn't break things which shouldn't be broken.
I really like the Solomon ability to talk with all manner of creatures.
however, the most palpable thing is health that I am deprived from.
I don't like anyone to be ill; nor physically nor mentally nor spiritually.
if you know what I will do at every opportunity...
no it cannot be known! otherwise you'll become a tyrant!
my question is:
are there any chance to surprise you? is it possible?
گفت من آدم رو باور دارم.
تو منو قبل از اینکه خودم خودمو باور کنم باور داشتی.
منو گذاشتی وسط همه بلواهای هستی که عملا بهم اثبات بشه من از پس همه مشکلات بر میام.
این ما هستیم که به تحت آزمون قرار گرفتن نیاز داریم.
به قله های مرتفع مشکلات نیاز داریم تا از اونها بالا بریم و افق هایی جدیدتر و دورتر رو بیابیم.
تا خودمونو باور کنیم.
ابراهیم قبل از پرتاب شدن درون آتش قطعا همون ابراهیم بعد از پرتاب شدن در آتش نیست.
اگه خدا ابراهیم رو پرورش داده پس آگاهه که با آتش چه میکنه ولی این ابراهیمه که باید پوسته جهان کهنه ش رو بشکنه و به جهان جدیدش وارد بشه. جهان جدیدش چیزی نیست جز باوری عمیق تر به خویش.
یاد متریکس و نیو افتادم...
چرا «همیشه» دست ما کوتاه و خرما بر نخیل؟ چرا همیشه؟
اگه دو تا دکمه روی بدن ما وجود داشت یکی برای مرگ آنی و دیگری برای زندگی جاودانی که هر کدوم رو به دلخواه خودمون میتونستیم فشار بدیم اونوقت بعد از مثلا 50 سال هر کدوم رو چندبار فشار داده بودیم؟
قبول که زندگی خالی نیست سیب هست... تا شقایق هست زندگی «باید» کرد. مساله من این نیست که بخوام زندگیمو پایان بدم یا پایان یافته ببینم مثلا خسته شدم یا درمونده یا نا امید یا به پوچی رسیده باشم یا هرچی... مساله اینه که «رضایت من» کی محقق میشه.
به هیچ عنوان به من نگید که رضایتت رو در گرو آروزهای دور و دراز نذار. این حداقل چیزیه که در قلمرو خاص و مخصوص خودم میتونم تمنا کنم بی هیچ غل و غشی بی هیچ خدشه ای و پاک.
امروز سر راهم، طرفای پارک هشت بهشت، چند دقیقه ای منتظر بودم و اونجا قدم میزدم.
یه جای پر رفت و آمد، از همه جور تیپی
منم که طبعا آدم زل زننده تو جزئیات ملت
یه جفت آدم از کنارم رد شدن
بعنوان یه آدم بهشون حسودی کردم
به هماهنگی قدمهایی که کنار هم میزدن
به اون بقبقوهای سری و ناب
به گره های نگاه هاشون
و لبریز از اشتیاق
the desire to find companionship درونم شعله کشید
یه انیمه خاص هست به نام the red turtle که از میل یافتن همراه وصفی آشنا با درون داره.
-وقتی به این نتیجه رسیدم که آرمان من در ید قدرت من نیست
-زندگی رو به دهندش واگذار کردم
-نخرید.
چرا هیچ چیزی زیباتر از شکوفه نیست؟
هر کجای قلب مردم باشی عاقبتت هم همونجاست.
و بعد تو برای وصف خودت از همینا استفاده میکنی و مثلا میگی مغروری یا مهربونی و...
چطور؟ اول مهربونی رو خلق کردی بعد مهربون شدی؟ خلق رو چه کردی؟ اونم خلق کردی؟ نمیشه که! پس تو خود خلقی تو خود غرور و خود مهری.
منم مثه نوار کاست های قدیمی کپی توام با کلی هوا و نویز و خط و خش به اسم آدم.
نگفتی که آدمی. گفتی آدم رو خلق کردی و از خودت درونش دمیدی
یعنی من هم خدام؟ یا باید بگیم آدم هم خودتی. یعنی من توام؟ ما یکیم؟ آیا؟
وقتی اندازه چیزی که میطلبی نیستی...
من اگه پیامبر میشدم همون اول کار ماهی منو میخورد
هر چی میشدم چیز به درد بخوری نمیشدم
تنها کاری که تا حالا کردم این بوده که زندگیمو سوار بالون خیالات بی پایه اساس کنم
اگر چه تو خودت تا وهم کامل به اندازه یک مژده محو در خیالات فاصله داری
شانس آوردم تو دوران علی نبودم وگرنه یه پام تو نهروان بود قطعا
من درون خودم استعدادی رو دیدم که به دیواره این جسم سرد با نوک منقار میزد
امان از همهمه جهل و کورکورانگی
امان از امان بریده شده
امان از توامان
گاهی تو رو مست و مغرور می بینم که جامی به دست داری و قاه قاه به ناتوانی غریزی من میخندی
گاهی تو رو بزرگوار در چشم پوشی گستاخی هام می بینم
فرصت حرکت رو من به وهمی واگذار کردم در حالی که وهمی حسین رو به حرکت درآورد
من همیشه از این خودکار آبی همه جایی بدم میومد
در این عصر تقلید که همه رو به یک تیپ متظاهر کرده
من انتخاب کردم برهنه باشم
دقیق ترین رنگ به گناهانم و به سرگذشتم و نگاتیو حسرت هام