اذا جاء نصرالله و الفتح
بیاین یه تصوری داشته باشیم. اولا اینکه فتح و پیروزی مربوط به یه رقابت میشه، حالا جنگ یا مسابقه یا تفریح، بالاخره یه رقابتی هست. خب تو دل ما آدما رقیب خدا کیه یا چیه ؟ خیلی چیزا ! از هر کار نادرست بگیر تا دروغ که مادر همه بدی هاس، درسته ؟ پس به طور انتزاعی یه رقابتی در دل ما هست، هممم ؟ خب حالا وقتی قرآن میگه که اذا جاء نصرالله و الفتح، یعنی وقتی پیروزی خدایی فرابرسه، آیا در عاشورا حسین ع شکست خورد ؟ یعنی خدا شسکت خورد ؟
حقیقت این است که در عاشورا همه یاران خدا، زندگی شون رو قربانی کردند، اما شکست که نخوردن، پیروزی چی بود اونجا که من میگم شکست نخوردن ؟ پیروزی چند ده نفر علیه رقیب خدا بود. ساده از این نگذریم، هزاران نفر، خیر، ده ها هزار نفر بودند که از این امتحان فرار کردند !
پیروزی حقیقی، برتری فطرت گرایی بر نفس گرایی است. که کربلا شاهد این حقیقت بود.
یه چیزی هم این وسط بگم، هی منتظر یه امتحان از طرف خدا نباشیم که بگیم بذار یه زلیخا بیفته دنبالم اونوقت منم محلش نمیذارم و یوسف ع میشم. بذار حسین ع یه بار دیگه بره کربلا من میرم فلان می کنم.
نوچ
همیشه امتحان خدا جاریست. واسه همینه که کل یوم عاشورا کل ارض کربلا
اینم سهرابیش:
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
جاهای دیگه هم بوده، فک می کنم علی ع از این بابت پر فضیلیت ترین خلق خداست. که بحثش باشه به موقعش.
پس عاشورای حسینی مملو از پیروزی های بزرگ خدا بود و از طرفی اون هایی که در مقابل حسین ع بودن شکست های ابدی خوردن که وقتی امام میاد به میدون جنگ و بار دیگه موعظه می کنه اونوقت خیلی ها از لشکر عمر به گریه میفتن
اما
پای رفتن به طرف حسین ع رو از دست داده بودن.
واقعا اینها مسیر زندگیشون چی بوده که اونجا با اینکه می دونن با کی دارن جنگ می کنن و حتی گریه می کنن اما نمی تونن به طرف امام برن ؟ حتی عمر سعد هم وقتی زینب س بهش میگه که نذار سر امام رو ببرن تو که می دونی حسین کیه، عمر هم به گریه میفته اما توان برگشت رو از دست داده و نمی تونه جلوی اینکار رو بگیره.
و مسیر زندگی کسی مثه حر که اول میاد جلوی امام رو میگیره و بعد اولین پیروز میدون میشه چطوری بوده ؟
این تفاوت در سرنوشت از کجا نشات گرفته ؟ ما چی، هر جا میریم خدامون تو جیبمونه یا سر همون طاقچه که هر سی جزء حرفاشو قاب کرده نگه می داریم مبادا خط بیفته ؟
آیا واقعا همه چیز به فکر انسان بر می گرده ؟ که علی ع میگه، مواظب افکارت باش که در نهایت به سرنوشتت منجر می شود ؟
یک جمله از گفتگوی کنستانتین و گابریل تو فیلم کنستانتین
گابریل: فقط در هنگام ترس، ضمیر شرافتمندانه ات رو می بینی
به نظر من به احتمال زیاد عید قربان و واقعه ردالشمس از یه جا آب می خورن
حالا که دست فراغتم به حجم تاس ارشد خشکیده، اصلا وقت ندارم ولی اینو نوشتم که یادم بمونه بعدا ببینم چیزی براش می یابم آیا یا خیر :)
چندسال بعد، پی نوشت:
«به نظر من به احتمال زیاد عید قربان و واقعه ردالشمس از یه جا آب می خورن» خیر از یک جا آب نمیخوردن! عید قربان، عمیق ترین «اعتماد به نفس» رو به من می بخشه.
اگه می خواین سربلند باشین، وفادار بمونین
تنها راه تا، نزدیک تر از، رگ گردن، صداقت است .
خونهه با یه عالمه بادکنک (اصفهانیش بادبادِک) از زمین بلند شد به سمت آبشار بهشت گمشده، از اتفاقاتش رد میشیم تا برسیم به اونجا که راسل تنهایی رفت سراغ کوین و فردریکسن با خونه ای که سنگین تر از توان هلیم بادکنک ها بود، موند .
خب یه سری هم اینجا بزنیم به چهارده شمشیر، بخش پایانی فیلم، مبارزه کینگ لانگ بود و توتوا.
کینگ لانگ بتکده که نماد همه ابعاد غرور انسانی هست رو برای مبارزه با توتوا که برانگیزاننده این ابعاد هست انتخاب می کنه .
یه سری هم بزنیم به اوج برنامه های کودک تو دهه شصت و هفتاد، کارتون افسانه توشیشان.
خب توشیشان بعد از اینکه انواع قدرت ها رو امتحان کرده بود و هیچ کدومشون مرکب پایداری نبودن، از پیرمردی که آرزوهاشو برآورده می کرد قدرتی درخواست کرد که بر همه خداهای درونش غلبه کنه .
اینها چیزی نیست جز همون که سهراب هم بهش به زیبایی اشاره می کنه که، "و نپرسیم که فواره اقبال کجاست" . فواره اقبال تو جیب هامونه، تو لحظات ماست، کف دستمونه . تا دستمون رو به اختیار خودمون کجا به کار ببندیم .
اونجا که فردریکسن با اون مشکل مواجه شد، از داخل خونهه (نماد حاصل عمرش) همه رو ریخت بیرون تا دوباره اوج گرفت و رفت بالا . خودشو از متعلقاتش خالی کرد . تنها شد .
از صخره شدم بالا
در هر گام دنیایی زیباتر، تنهاتر
و ندا آمد بالاتر، بالاتر .
کینگ لانگ هم تو بتکده وقتی با قدرت های اکتسابی خودش حریف توتوا نشد، چون باید چیزی رو میداد تا چیزی رو به دست می آورد،با شکست توتوا، کینگ لانگ آزادگی رو به دست می آورد، برای گران ترین گوهر دنیا چقدر باید پرداخت کرد . شروع به انداختن بت ها کرد . و دست آخر خودش رو پرداخت کرد .
تو کارهای هنری دهه شصت و هفتاد سینمای ایران میشه از این دست حرفا شنید مثه هامون، اما خیلی وقته که خبری نیست . هامون وقتی زد به دریا، رفت جلو تا غرق شد و روحش از بدنش جدا شد، سکانسی رو نشون داد که همه بدبختی هاش و همه گرفتاری هاش و همه گره هایی که تو زندگیش بودن، باز شدن، زنش گفت دوستت دارم همیشه پیشت می مونم اون دستگاه ها رو دکتره خرید و الی آخر ... یهو یه طوفانی شد و سفره به هم ریخت و همه رفتن همه چیز به هم خورد . . . سکانس بعدی : علی رفت و با قایق آوردش رو ساحل، تنفس مصنوعی داد بهش تا به هوش اومد و چشم باز کرد دید برگشته به دنیا .
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
یعنی چی ؟ من نمی فهمم ! یعنی سهراب منظورش اینه که تمام زیبایی های دنیا که تو آب (نماد حیات) هست تو زن هم تکرار شده ! یا به همون میزان که آب سرشار از زیباییها هس زن هم سرشار از زیبایی هاس ؟
پس چرا از عبارت "زن زیبا" استفاده کرده، خب خوش بینانه میشه گفت برای تبلور احساس زیبایی در ذهن مخاطبش، از صفت زیبا استفاده کرده .
آینه همه چیز رو تو خودش نشون میده، اینجا اگه زنانگی رو آینه فرض کنیم چی میشه، خب میشه : اگه آب رو گل نکنیم ---> زیبایی های آب تو آینه ای که اومده لب رود، منعکس میشه :)
نگاه سهراب به زن چقدر اصالت گرا بوده .
زن رو از جهت سادگی ِ پاکش (کودکانگی، عصمت) به آینه مجاز کرده، و همینطور میشه عکسش رو گفت که زیبایی در اصل درخور زن هست و اینجا با اومدن این اصل زیبایی به کنار آب که یکی از ویژگی های آب آینه وار بودنشه، زیبایی هاشو در آب منعکس کرده :) یعنی زیبایی های حیات آفرینش از زن سرچشمه گرفتن .
هر دو قابل تامل هست
دومی ساده تره
والبته معنای اول، موکد بعضی از سخنان هم هست از جمله : زن مادر جامعه است .
عزیزون از غم و درد جدایی
به چشمونم نمونده روشنایی
گرفتارم به دام غربت و درد
نه یار و همدمی نه آشنایی
می دونم که از هر ادیبی بپرسین بیت اول رو معنی می کنه: از بس در غم دوری معشوق گریه و مویه کرده چشماش کم سو شده . . .
من دیدم حیف این بیت شعره که اینطور معنیش کنن
ببینین برای کسی که به قول سهراب در حافظه چوب باغی رو دیده، حالا احساس جدایی از اصل خودش رو می کنه، اینجا رو سهراب میگه شرق اندوه !
سخت تر شد !
من اینطور فک می کنم که منظور باباطاهر این بوده که، درک ِ وجود خدا رو مشعل و چراغی روشن کننده اطراف حساب می کنه و وقتی میگه درد جدایی، یعنی این درک وجود خدا، کمرنگ یا بطور کل از بین رفته، که این مشکل از آفات کم بودن ایمانه ! و در ادامه میگه که برای دیدن روشنایی ِ لازم وجود نداره، چون تو که چراغ هدایتم بودی رو اینجا بین راه هایی که دارم، نمیتونم درک کنم .
و من میگم تلمیح داره به ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه (ببخشین ت گرد رو چطوری میذارن !)
شعله وبلاگشو حذف کرد (خیلی وقته) و موند واسه من جای خالیش ...
ببینم کدوم یکی از اینها مثه "نحن اقرب الیه من حبل الورید" هستن
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به، که طاقت شوقت نیاوریم
تو را من چشم در راهم ...
... گرم یاد آوری یا نه - من از یادت نمی کاهم
تو که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی به خوابم
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها - پای آن کاج بلند ...
... کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم می رود شهر به شهر ...
به جز سهراب که نسبت به استفاده از کلمات عدالت رو رعایت کرده، و نسبت به تاثیر خوانده شدن شعرش، بر روی مخاطب، آگاهی داشته، دیگران اینطور نبودن .
یکی از مهمترین دلایلش قالب شعر سپید هست . که قابل اثباته، هر چند تو پست های قدیمی تر این موضوع رو متذکر شده بودم .
و دیگری اینکه پایه ادبی شعر سهراب با سایر شعرا متفاوته (همون داستان حمله واژه به فک شاعر) سهراب از اینکه شاعرا برای اینکه وزن شعرشون جور در بیاد اصالت کلمه رو از بین می بردن معترض بود.
نکته سوم اینه که سهراب به اونچه که در ادبیات هر چند غنی و بزرگ فارسی می شد بهش گفت عرفان، اعتماد نکرد و این از خواص مسلمانه ! سهراب دانشش رو خودش به دست آورد تنها شاعری که به دیدن موزه ها می رفت سهراب بود !
شناخت سهراب از هستی و اشرافی که نسبت به خودش پیدا کرده بود باعث شد که از پنجره ای بالاتر و دقیق تر، آدم و دنیای آدم رو به تماشا بنشینه .
از تفاوت های اساسی ادبیات فارسی و دیگر ادبیات جهان، چیزیست به نام عرفان .
تو ادبیات سهرابی، عرفانی هست که از دید بعضی از آقایون عرفان شرقی نامیده شده (اونم به خاطر استفاده از چندتا کلمه مثه بودا، کریشنا مورتی، و یا استفاده از بعضی اعتقادات عرفانی شرقی ها) اما به زعم بنده، عرفان سهرابی نزدیک ترین دانش به دانش قرآنیه .
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب در وسط دکمه های پیراهنش بود .
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید .
وسط دکمه ها = عدالت
نور صبح مذاهب = امام علی = ولایت
یک نفر (بیت اول) = محمد
یک نفر = منجی = مهدی
کافیه که روی این بیت ها دقت کنین، تا به اندازه عمق دانش سهراب نسبت به جایگاه کمال آفرینش، و رویکردی که سهراب به این موضوع داره، و ارتباط دانش سهراب با مفاهیم اسلامی پی ببرید .
اون هایی که گفتن و میگن که عرفان سهراب اسلامی نیست و شرقیه، چطور این بیت ها و نظایرش رو با اونچه که در مورد سهراب گفتن، جمع می زنن !
شما همه ادبیات فارسی رو به جز شاهنامه، بخونین تا ببینین که در مورد نقش تذکر دهنده فطرت، واژه ای، عبارتی و حتی مفهومی گفته نشده . اما سهراب :
روح من گاهی، مثل یه سنگ سر راه، حقیقت دارد .
اشاره سهراب به اینکه وقتی ما در راه خطایی قدم بر می داریم، فطرتمون مدام ما رو نهیب می زنه که برگرد . این نهیب زدن رو سهراب با سنگ سر راه نشون داده .
اینکه گفتم به جز شاهنامه، چون تو شاهنامه همچین چیزایی یافت میشه :)
یادمه که ازش نوشته بودم اما یادم نیس اینجا نوشتم یا تو وبلاگهای قبلیم ! فک کنم تو رخ اندیشه، نوشته بودم .
اونجا که نبرد بین رستم و اسفندیار هست .
یادمه ابتدای فیلم اسمش یادم نیس، یکی از فیلمای داریوش مهرجویی بود (فک کنم اسمش پری بود) که کلاس ادبیات بود و نیکی کریمی دانشجو بود و استاد کلاس داشت شعرا رو می کوبید و شاعر دلخواهش رو می برد بالاتر !
شما اینطور برداشت نکنینا !
تو این اسفندماه ۹۰ چقدر پرتحرک شدم !
داشتم زمزمه می کردم "خانه دوست کجاست - در فلق بود . . ." یادم افتاد به "سوار" اونی که دنبال خانه دوست می گشت، کی بود، چی بود، اصلا سوار چه چیزی بود ؟
چه چیزی خانه دوست رو طلب می کنه، ! آدم ؟ پس چرا سهراب به جای آدم گفته سوار
مغز آدم ؟ دل آدم ؟ قلب آدم ؟
بالاخره یه چیزی تو ما آدم ها باید باشه که دوست رو میخاد پیدا کنه
ما آدم ها حامل خانه دوست هستیم :)
اره دیگه بار امانت که آسمون حافظ نتونست تحمل کنه، خونه دوست بود
و سهراب که همه جا خونه دوستش رو حمل کرد:
کعبه ام بر لب آب، کعبه ام زیر اقاقی هاست، کعبه ام مثل نسیم می رود باغ به باغ می رود شهر به شهر . . .
حالا این سوار خوب، که خانه دوست رو می خواس پیدا کنه، سوار چی بود ؟
هم سوار چی بود هم "چی" بود که سوار یه چیزی شده بود ! آدم بود که سوار اسب بود ؟ سوار شتر بود ؟ فرشته بود که سوار باد بود ؟ سلیمان بود که سوار معجزه بود ؟
چی بود و سوار چی بود
هوش ما رو برای دستیابی به فطرت مون، توانا می کنه، فطرت جاییه که خدا برای آدم ایمیل می زنه، اس ام اس می ده، بوس می فرسته، و مثه شب قدر رحمت واسعشو یک جا و بی منت، سراریز می کنه .
هوش، در درون آدم، جای خالی دوست رو روشن می کنه، جایی رو روشن می کنه که فقط دوست باید پرش کنه، و از اینجا به بعد آدم به دنبال دوست روانه می شه تا پیداش کنه و این جای خالی رو پر کنه .
پس اون چیزی که دنبال خانه دوست می گرده، خود خانه دوست هست ! که در وجود آدم قرار داره، و اینجا سهراب اسمشو گذاشته "سوار"
هر چقدر درکی که از خالی بودن جای دوست، به قلب آدم برسه، آدم رو جوینده تر می کنه . خواهان تر می کنه . کشش بیشتری ایجاد می کنه .
پس مرکب چی شد، جای خالی دوست .
وقتی سه چار ساله بودین یادتون هست که چه طعمی یا چه رنگی رو دوس داشتین ؟ خب وقتی 15 ساله بودین یادتون هست ؟ حالا چطور ؟
دقت کنین به خودتون ! یه موقعیت زمانی از خودتون رو پیدا کنین که نه احساس نفرت و نه احساس دوس داشتن به کسی یا چیزی داشتین
یه کودک تا وقتی که در مورد چیزی و یا کسی، از معتمد خودش (تقریبا فقط بابا و مامان) نظری نشنیده باشه نسبت به اون چیز و یا اون شخص، هیچ احساسی نداره (بجز موارد استثنا با شرح مفصل)
همین الان هم همون کودک سال ها قبل هستیم با یک پایگاه دانش متفاوت .
فرض کنین الان یه چیزی رو که تا الان ندیدین، ببینین اگه هیچ شباهتی با اون اطلاعات پایگاه دانش تون نداشته باشه، در وجود شما فقط حس کنجکاوی ایجاد می کنه .
یه مثال، تو فیلمای تخیلی که یکی با ماشین زمان یهو میره چند هزار سال گذشته و بعد این بابا موبایل هم داره، حالا شما خودتون رو بذارین جای اون آدمای هزاران سال قبل :)
یه مثال دیگه، بعضی کلمات معنی ناپسند دارن و ما حاضر نمیشیم که اون کلمات رو بگیم حالا فرض کنین یه نفر به شما بگه کلمه زاپاگا یعنی عشق، پس معنی خوبی داره اما حقیقت این نباشه و این کلمه معنی بسیار زشتی داشته باشه شما چرا نسبت به کلمه زاپاگا حس خوبی داشتین ؟ چون شما از منظری خوب (کلمه عشق) به معنی این کلمه نگاه کردین و اون رو به عنوان معنی عشق در پایگاه دانش خودتون ثبت کردین
حالا اگه باز هم چشم شما به کلمه جدیدی افتاد بدون اینکه معنی اون رو بدونین آیا می تونین احساسی نسبت به ادای اون کلمه داشته باشین ؟
آدم ابعاد گسترده ای داره، و من فقط یه موضوع کوچیک رو در موردش صحبت می کنم
خب پس با توجه به این نکته که ما اگه الان 50 ساله هم باشیم اما یه کلمه جدید برامون هیچ احساس حب و بغضی ایجاد نمیکنه، نتیجه می گیریم که ما فقط به اندازه پایگاه دانشمون کودک نیستیم
پس حواس مون باید باشه
که تلاش ابلیس جایی معطوف میشه که ما نسبت به اون موضوع کودک هستیم
بیاین کودکمون رو پیدا کنیم، کشفش کنیم، باهاش دوست و صمیمی بشیم، ای کاش اونقدر به دریجه های کودکی مون اشراف پیدا کنیم که بتونیم این دریچه ها رو مدیریت کنیم .
یه مثال از یه دریچه ای می زنم که بدون اجازه شما و بطور ناخودآگاه، دانش مد نظر رو به پایگاه دانش شما وارد و ثبت می کنه دقیقا مثل یک هکر
تو فیلم های هالیوودی، صحنه های انتقام گرفتن رو در نظر بگیرین :
کاراکتر منتقم فیلم، وقتی می خواد انتقام بگیره هیچ وقت به سادگی و سریع مخاطبش رو نمی کشه بلکه کارگردان فیلم رو طوری پیش می بره که منتقم در صحنه انتقام گیری بین دو انتخاب انتقام گرفتن و انتقام نگرفتن، به اندازه کافی تعلل می کنه تا احساس مخاطب فیلم رو به نحوی درگیر با احساس منتقم بکنه، بعد منتقم رو کم کم به حالت عصبانیت (در معارف اسلامی عصبانیت زمانی هستش که قدرت اختیار از دست عقل آدم خارج میشه) می بره و وقتی عصبانی شد دیگه دو دل نیست و انتقام میگیره
حالا چه دانشی در عمق خاطره مخاطب این صحنه بطرز لطیفی درج میشه ؟
در ضمیر ناخودآگاه مخاطب، راه و مسیر دست یافتن به انتقام رو، با صحنه سازی در فیلم (چیزی مثل سحر یک ساحر) مثل یک دانش ناشی از تجربه، ثبت می کنه و وقتی یکی از میلیون ها مخاطب این صحنه انتقام گیری در وضعیت انتقام قرار می گیره، کاری رو انجام میده که قبلا در پایگاه دانشش به عنوان یک تجربه ثبت شده . در صورتی که ما مخاطبین این صحنه ها اصلا نسبت به چنین ثبت دانشی هشیار نیستیم .