من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

In the memory of Goddess

کسی نیست

بیا

زندگی را بدزدیم

آنوقت

میان دو دیدار

قسمت کنیم


Wistful and filled with remorse now consciously awakening to the fact that I didn't deserve it

اینه که من درونمو ایگنور کرده ام، همیشه.

در بعد بیرونی انسانیت، ما هیچ وقت احساس تنهایی نکردیم بلکه این درون ما بوده که همیشه تنهایی رو احساس کرده و فهمیده.

بیرون گاهی سیلی صداداری است که ما رو متوجه درون میکنه.

گاهی هم خوراکی است برای درون.

و گاهی... چیزهای دیگر.


بهتر خواهیم شد.

بهتر خواهیم بود.

این باور منه.

چند کیلومتر در ساعت بیشتر

وقتی بچه بودم یه خودرو پیکان داشتیم.

اونموقع نمیدونم چند درصد خانوارها خودرو داشتن. خیلی کم شاید 20 درصد. 

تعدادی هم ماشین خارجی بود؛ بی ام و، بنز، تویوتا، فیات، بیوک...

این خودروها سرعت وشتاب خیلی بهتری نسبت به پیکان داشتن

و توی جاده ها ما همیشه از اینها عقب میفتادیم و برای من شکست به حساب میومد؛

و... حس اقتدار و خواهش برتری جویی من از همون بچگی لکه دار شد.

side effects

Reaching the aim is like crawling through a cone in which we inevitably get narrower unless we nurture all aspects of ourself;

Otherwise a fragile, nominal existence will be all remaining of us.

can't we just throw the reason out, I wonder

I don't wanna die.

I'm not ready for that.

I'm not done in spite of not having a single tiny reason to live my life.

To grab this unknown opportunity,

And sail this melting boat of ice in this repetitious and yet unknown water,

Toward the edge of unknownness.


Shan't we stick to facts, reasons and causes?

Really?

Do you think you should live for a reason?

Or, you should have a reason to get on with your life and keep living?

Isn't it a real crap?


I remembered a wonderful aspect of zero degrees of Kelvin in which resistance maybe gone.

Beautiful, huh?

You may have no resistance, imagine, so equally you have no friction as well.

Just flow.

If there's no reason to live then there's no reason not to live as well.

Flow wherever you wish.

هل‌هایم جنبش

به سرمای بردسیر سیرجان فکر می‌کردم که اونجا دوره اردوی سربازیمو رفتم. اوایل بهمن بود. خاک زمین یخ زده بود. تو اون چند روز کسی پوتین از پاش در نیورد!

ولی کمه. اون سرما کمه.

تعریف سرمای سیبری رو شنیدم. میگن حدود منفی 50 درجه است. کم نیست ولی کفایت نمیکنه.

چون در این دماها بشر داره زندگی میکنه. ولی من نه.

من به دمایی دست پیدا کردم که گویی از چرخه حیات خارج شده باشم.

من باید به صفر مطلق رسیده‌ باشم؛

اینجا که ایستاده‌ام و حاضر به برداشتن گامی دیگر در هیچ بعدی نیستم

شاید همینجا صفر مطلق من باشد.

در صفر مطلق، مقاومت الکتریکی برای بسیاری از مواد صفر میشه.

من هم تقریبا هیچ مقاومتی نشون نمیدم.

حتی در برابر از دست رفتن فرصت.

حتی در برابر امیالم! آرمانهام و ...

It is a land of unyielding cold

Fires cannot burn there, and no magic in all the nine realms can create a blaze

آره درون منم هیچ چیزی نمیتونه کمترین جرقه‌ای برای حتی یک جنبش ایجاد کنه.


شطرنج من با خدا

یکی از حقه‌های بشر در فریب جوینده علم اینه: به هر چیزی که پایانی براش نمیتونه متصور باشه میگه بی‌نهایت.

بی‌نهایت دیروز و بی‌نهایت فردا.

بی‌نهایت زمان و فضا.

نسل بشر بعد از چه تعداد زاد و ولد به پایان خواهد رسید؟ از اونجایی که پاسخی برای این سوال نداریم بایدبه جوینده علم بگیم: تداوم بشر بی‌نهایت است!

نمیدونم چرا و چطوریه که آدم به پایان یافتنش ایمان داره و در عین حال آزمند جاودانگی است. بگذریم که من خودم نه تنها آرزوی عمر هزار ساله دارم بلکه دیوانه‌وار باور هم دارم.

اینکه خالق، بشر رو توانا کرده که بتونه یک «دایره» بکشه این یعنی بشر رو به حصار بسته زندگی معترف کرده. آن هستی که در آن «بسته» قابلیت تعریف پیدا کند آنگاه باید گفت آن هستی توانا به «بستن» است.

کوچکترین واحد زمان چیست؟ فرض کنیم یک میلیاردم ثانیه. آیا میتونی به اندازه یک میلیاردم ثانیه این زندگی رو ترک کنی و بعد دوباره برگردی؟ خیر نمیتونی. این یعنی دیکتاتوری ممتد حیات. حصار.

اگه تونستی یک دایره بکشی که راه فراری به بیرونش وجود داشته باشه اونوقت ادعا کن که «آزادی» قابل دست یافتنه.

اگه تونستی یک اتم از این دنیا کم کنی یا اگه تونستی یک اتم به این دنیا اضافه کنی...

اگه راهی برای دست یافتن به «آزادی» وجود داشته باشه قطعا از مرحله «آزادی هرگز محقق نخواهد شد» عبور میکنه. چرا که صرفا در این مرحله میتونی بفهمی که «آزادی» چیه.

freedom; the fatuous jingle of our civilization

but only those deprived of it have the barest inkling of what it really is

ولی ما میتونیم باری که الکترون‌ها دارن رو تغییر بدیم!

الکترون‌هایی که این دایره رو رسم می‌کنند!

do not try and bend the spoon

that's impossible


و من...،

در« پهنه‌ی بیکرانی» لحظه تحسین زیبایی را از دریچه‌ای ماورای «زمان» زندگی می‌کنم.

my long-life desire

We believe that the only way to change is to discover the truth and look at it in the face.


The Last Emperor

Impossibility

How do we fight someone whose strength we do not understand?


The Message

بهتر میشیم؟

یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید؟

اما ابراهیم من، از پشت درهای روشن نیومد.

ابراهیم من، به وجدان آدم ایمان داشت. آدمی که به ابراهیم ایمان نداشت و اونو به درون آتش انداخت.

ابراهیم از پشت لایه های تاریکی اومد.

ابراهیم امید داشت.

یک دنده جا افتاده

از نظر زمانی هیچ وقت با اطرافم همگام نبودم.

دیر رسیدم و دیر کردم همیشه.

درک من از حادثه وقتی شکل میگرفت که حادثه فراموش شده بود دیگه.

کودن؟

نفهم؟

گیج؟

خواب؟

شاید! نمیدونم؛ هرچی.

اما «بازنده».

you're able while I'm the who's supposed to go

I beg you for nothing the Almighty, but I expect myself to achieve everything.
Here, you brought me to.
I appreciate.

The Irony of Balance

don't open your heart to me

Music is especially dangerous to human emotions.


Good Ones.