با سیلی سیب بیدار شدم و خودم را بر روی زمین در پی آدم یافتم.
گرسنگی، این گهگاه گیری دائمی، انگشت به اقتصاد کلان داشت.
آسودگی، این خواب آلودگی بی موقع، با صدای چکش صنعت بیدار شد.
فراموشکاری همچون مار اهمال دور گردن خاطره پیچید،
یادگار خوردن سیب در دایره افتادن سیب گم شد
بر سر هر قله فراغت سرابی از خود ساخت
گل درون من به بوی کاه گل رنگ باخت
.
زمان گیج انعکاس سیب است هنوز
مرد فقط یک نفر اونم میرزا کوچک خان جنگلی، نامرد هم فقط یک نفر اونم کسی که میرزا رو کشت. مرد و نامرد هر دو ایرانی.
وقتی مدام تایید میشی، غره میشی و قطعا از حرکت باز می ایستی
وقتی مدام رد میشی، نا امید میشی و قطعا از حرکت باز می ایستی
حیات آدم در گرو چند درجه کاهش و افزایش دماست.
چند درجه افزایش یا کاهش دمای بدن موجب مرگ میشه.
تاب تحمل همه چیزایی که داریم به همین شکل هستن
چند درجه افزایش تایید مساوی با غره شدن و برعکس
چند درجه کاهش خنده
چند درجه افزایش بیماری
و...
فقط نمیدونم چرا حتی با صفر شدن مطالعه و تفکر بازم ادامه زندگی میسره!
Sometime it is the simplest morals that I need to remind, while having big, really big thought in mind :)))
تو که گفته ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی، اگر چو سعدی نظری بیازمایی
بابام دو تا ازدواج ناموفق داشت
هر دو همسرش خوب بودن
بابامم بد نبود - متفاوت بود
بابام چیزی رو می خواست که اونها نداشتن و اونها چیزی رو میخواستن که بابام نداشت
نمیخوام بگم وصله ناجور
بلکه اتفاقا از جنبه هایی خیلی هم مشابه بودن
بویژه از این لحاظ که فکر میکردن ظاهرشون همون باطنشون هستش!
در حالی که اینو فقط طرف مقابلشون می فهمید که «نخیر، تو اونی که فکر میکنی هستی، نیستی».
اما جالب این بود که هیچ کدوم از دو طرف، این مشکل رو در خودشون نمیدیدن بلکه فقط این مشکل رو در طرف مقابل می دیدن! با اینکه خودشون هم این مشکل رو داشتن!
من تجربه کردم که نه با جنس موافق و نه با جنس مخالف با هیچ کدوم به توافقی عمیق نرسیدم
میترسم از اینکه منم چیزی نباشم که فکر میکنم هستم! چون دیگران وقتی با من دست دوستی میدن قطعا در ابتدا به ظاهرم دست دوستی میدن و فکر میکنن که همینی هستم که نشون میدم. اما در بلندمدت کسی رو می بینن که توقعش رو نداشتن.
آیا این خصلت به من ارث رسیده؟ چیزی که یک عمر هست ازش فرار میکنم!
من هرگز اونقدر صمیمیت با کسی درک نکردم که گمان کنم حرمت دلم رو نگه میداره
به اون حد از انس با کسی نرسیدم که از خطاهام براش بگم
بین من و دیگری خلوتی مهیا نشد که پرده ای کنار زده بشه یا غباری زدوده بشه
ته تهش اونقدر نزدیکی حس کردم که از خاطرات سربازیم بگم
در حالی که حداکثر صداقت ممکن رو کف دستم گرفتم
من خودمو مبرا از اشکال نمیدونم و ایرادم رو به گردن میراث نمیندازم
فقط عیبم رو پیداش نمیکنم نمیدونم کجامه
نمیخوام بگم ناراحت نیستم میخوام مهمتر از این رو بگم: که نگرانم!
حتی ظرفیت حافظم که چند مگابایته هم برای کسی سوال نشد چه برسه به دقت حافظم.
علی رو همه دنیا قبول دارن
نهج البلاغه رو هر کس بخونه اعتراف میکنه که قدرت کلام علی، در طول تاریخ بشر، اگه بی نظیر نیست کم نظیره و این در مورد آگاهی، ذکاوت و حکمت علی هم صادقه
چندین ماه قبل از شروع جنگ صفین، هر دو طرف اردو زده بودن و اینکه وارد جنگ نمیشدن صرفا سیاست علی بود که تونست با گفتگو و اندرز بسیاری رو از جنگ منصرف کنه و ماه ها جنگ رو به تعویق بندازه
این جمله منصوب به علی که میگه «تا زبان ما می برد، شمشیر ما در غلاف می ماند» چیزی نیست که خلاف رویکرد ثابت شده علی باشه و من علی رو بعنوان متمدن ترین چهره تاریخ بشر می بینیم که «چاره رو در کلمه می بینه».
وقتی در صفین شورش شد که «لا حکم الا لله» و از علی خواستن تا جنگ رو تمام کنه مسلما اینطور نبوده که علی سریعا بپذیره.
قطعا علی با مخالفین وارد گفتگو شده - این غیر قابل انکاره
و علی - کسی که تاریخ بشر به قدرت کلام و حکمتش نه تنها اعتراف میکنه بلکه میباله - از پس جهل راسخ مخالفین بر نمیاد
هر کس که تاریخ اون واقعه رو خونده باشه گواهی میده که بدترین حرکت همون چیزی بوده که مخالفین از علی میخواستن
اینجا نقطه عطف تاریخ اسلامه که دیگه حکومت از نسل علی فاصله میگیره و به نظر من این چیزی بوده که برای علی قابل مشاهده بوده با این اوصاف تن به خواسته مخالفین میده
قبلا صحبتش رو کرده بودیم که اگه تن نمیداد امروز از حکومت علی بعنوان یک سیستم توتالیترین (totalitarian) یاد میشد و این بدتر از اون بدترین بود. مادامی که «پا پس کشیدن از جنگ» خواسته نشده بود کماکان بدترین حرکت بود ولی اقتضا - که من همیشه گفتم قطب نمای قطعی نیکی و بدی هستش - وارد صحنه شد و بدترین حرکت رو تن ندادن به خواسته مخالفین تعیین کرد و...
یکی از حقایق نهفته در این دنیا اینه که
گاهی باید تن داد
گاهی باید عقب کشید
گاهی باید چیزی رو که همیشه ازش اجتناب کردیم به آغوش بکشیم
گاهی باید زهر رو با چشم باز سر بکشیم و صراحت فاجعه رو تبدیل کنیم به کراهتی در عمیق ترین و دورترین و بعیدترین نقطه وجودمون.
من دوست ندارم سوار هواپیمایی بشم که منو از همه درهها و کوهها و مردابها و دریاها و بیابونها عبور بده و ببره بهشت پیاده کنه.
هیچ وقت در پی چنین چیزی نبودم و نخواهم بود.
من دوست دارم توی اون گروهی باشم که با تمام نیرو قطاری رو هل میدن که به بهشت میره. قطاری که هر کس بخواد میتونه سوار بشه و هر کس بخواد میتونه هل بده.
در هر فعالیتی کمی استراحت وجود داره
حتی افرادی که به بیگاری کشیده میشن یا بردهها هم ساعاتی رو استراحت میکنن
هر فشاری، مکثی هم داره
در حین جنگ هم زمانهایی رو برای رسیدگی به مجروحان اختصاص میدن
حتی تفریح هم مداوم نیست و به فراخور وقت استراحت داده میشه
اما زندگی حتی یک لحظه درنگ و مکث رو برنمیتابه
زیستن توامان
و خستگی موروثی حیات
و وجود نحیف من.
خیلی دلم میخواست میتونستم مدتی به مرخصی برم و جسمم رو ترک کنم.
چه حالی کردن اصحاب کهف!
we think it is our will that drives us,
but it is not true
we're not even driven by reason, intellect or mind.
emotion is what motivates and demoralizes us; even if you have rigid, firm personality.
I used to believe I can control my emotions,
now I see myself imprisoned in the abyss of emotion.
I cannot remember when I was plunging into this abysmal depth of life.
life is lovely, I admit, since then it is impossible to pass it behind or put it over.
as you agree, we easily get over unwanted, unpleasant things but we couldn't do the same to wanted, pleasant things.
I love you life maybe because you've been always unfolding truth,
because you let me rest in the arms of Morpheus; my Morpheus indeed,
or maybe you are the only one who abide by the definite rules.
you know what, I like you even much more when you make me worship the Creator.
دنیای قبل از باخ یک زندگی در دنیای بعد از باخ از خدا طلبکاره.
من وارث نقش فرش زمینم
و همه انحناهای این حوضخانه
شکل آن کاسه مس همسفر بوده با من
احتمالا برای شما هم دژاوو یا دیژاوو رخ داده و تجربه اش کردید
من زیاد.
به نظر من، دیژاوو به آینده ما ربط داره نه گذشته
من فکر میکنم که ما همونطور که داریم به شخصیت نهاییمون نزدیک میشیم در بعد زمانی، داریم در تمام ابعاد تکامل پیدا میکنیم به همون سمت
در این سیر تکاملی، ما از شخصیت نهاییمون مدام می نوشیم مدام تغذیه میکنیم تا به اون شکل در بیایم
شخصیت نهایی ما تعیین کننده تصمیمات ماست
تعیین کننده انتخاب های ماست
ما در ناخنک زدن ها به شخصیت نهاییمون باید یه جوری بهش دست مون رو برسونیم دیگه
من فکر میکنم از کانالهایی ماواریی چیزی شبیه به همون دنیاهای موازی این امر انجام میشه
و شاید در این رفت و برگشت ها، که احتمالا قرار نیست چیزی رو ببینم، به هر دلیلی، چیزایی رو می بینیم
این چیزها شکل دهنده همون دیژاووها هستن.
درس خارج از فقه: وقتی دو تا کروموزوم کراس آور میکنن تا کروموزوم نوزاد رو بسازن، گاهی اوقات جهش ژنی رخ میده چیزیی که اصلا قرار نیست به طور حتم رخ بده ولی گاهی و به صورت غیر کنترل شده رخ میده. البته با اون عملیات جهش ساختن کاری نداریم اینجا.
شاید در حقیقت «باید» جهش رخ بده شاید دیدن چیزهایی در مسیر رفت و برگشت ما در جهان های موازی الزامی از سوی خالق باشه. (بلی من خلقت رو قبول دارم).
درس خارج از فقه: عدد کوانتومی الکترون ها یکتا هستن و اگه این عدد برای یک الکترون در کل جهان خلقت تغییر کنه و به عددی تبدیل بشه که متعلق به الکترونی باشه که در جایی دیگه از جهان خلقت قرار داره «باید» عدد کوانتومی الکترون دومی تغییر کنه! فرض کن عدد کوانتومی الکترون ناخنت تغییر کنه و تبدیل بشه به عددی متعلق به الکترونی در خارج از کهکشان راه شیری، در آن واحد اون الکترون باید عددش تغییر کنه! پس ارتباطاتی بین اجزا جهان هستی وجود داره در ماورا که در قید زمان و سرعت نیستند. پس در آن واحد امکانش هست که من - که وجودی هستم ترکیبی. ترکیبی از روح و جسم و دخان - با هر نقطه فرض شده در جهان خلقت ارتباط برقرار کنم.
و فراتر از این: من همیشه در حال ارتباط با شخصیت نهاییم هستم. همیشه در حال نوشیدن از جام شخصیت نهاییم هستم.
I've never hankered after fame, wealth, power or women. And I'm not.
I didn't care about possessions.
Maybe I've been wrong, I don't wanna argue.
I thought or it's better to say that I expected that you would know something about friendship.
It turned out that my understanding of friendship was not in concord with yours.
I'm sick. This is a story about more than the half of my life. Which I again expect you to know! If it is not too much.
The question "why my sickness is not curable" has been always swirling in my head.
If there's one thing I'd like to confess is that I'm exhausted by ill health.
Please don't let the sick go sick for more than they can tolerate.
Please don't test our tolerance.
Please facilitate discovering the way of curing all kind of illnesses.
Please hear me.
where there's no problem there will be no life.
the perpetual problem is to get far away from tedium and boredom.
even if you are successful, boredom is after you and will find you and snare you if you're not wary enough.
I need to be a musician or some maker thing.
I wish I had the Moses's walking stick or some miraculousy thing.
what if I had Abraham's dagger that wouldn't break things which shouldn't be broken.
I really like the Solomon ability to talk with all manner of creatures.
however, the most palpable thing is health that I am deprived from.
I don't like anyone to be ill; nor physically nor mentally nor spiritually.
if you know what I will do at every opportunity...
no it cannot be known! otherwise you'll become a tyrant!
my question is:
are there any chance to surprise you? is it possible?