برنامه ریزی کردی
هدف گذاری کردی
طبق برنامه زحمت کشیدی و تلاش کردی و راه ها رفتی
اما
هدف هنوز دست یافتنی نیست
و تلاش هات حتی دستاورد ملموسی هم به همراه نداشتن
خب مسلما دچار اخم روحی میشی
شادابی و طراوت از روی چهره ت بخار میشه
بجاش گره خوردگی و درهم تنیدگی افکار برات بوجود میاد
تمام افکار و قدرت روحی روانیت صرف میشه در راه یافتن چاره
در راه یافتن راه برون رفت
در راه پیدا کردن خطاها برنامه
اما کار جلو نمیره مثه اینکه طلسم شده باشه و شده باشی
خب رهاش کن
مگه نه اینکه ...
و مگه نه اینکه ...
صرف هدف نشو
صرف برنامه نشو
رها کن.
و آیا: یقین، مرد را دیده بیننده کرد؟
و باید متکی بشم بگم: کزین پس نشینم به کنجی چو مور، که روزی نخوردند پیلان به زور؟
پس تکلیف: برو شیر درنده باش ای دغل، مینداز خود را چو روباه شل، چی میشه؟
.
.
.
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر، چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
تغییر نه انقلاب.
به اساس راه بده، او لبخند بر لبت جاری میسازد.
آب راه خودشو از دل سنگ ها باز میکنه.
مثه آب منعطف باش.
تغییر کن و حرکت کن و نایست و آرام باش تا سربزیری به رفتار تو بتابد.
به چیزی میل داریم که انجام بدیم. شاید از سر هوس شاید از سر نیاز و یا هر دلیل دیگه ای. فقط میل داریم انجام بدیم.
برای چیزی تلاش میکنیم که انجام بشه. برای اینکه چیزی بدست بیاریم جلوی چیزی رو بگیریم یا هر دلیل دیگه ای فقط تلاش میکنیم که انجام بشه.
فرازجویی ترکیب هر دو میشه.
هم میلی داریم و هم تلاش میکنیم که چیزی انجام بشه.
خب این حالت که برای چیزی که میل داریم تلاش هم بکنیم زیاد رخ میده. آیا همیشه فرازجویی میکنیم؟
کلید تعریف فرازجویی در موفقیت نهفته س.
در فرازجویی اونچه که مورد پیگیری هستش موفقیته نه صرفا انجام گرفتن کاری یا رسیدن به هدفی.
1. یک نفر میل داره معلم بشه و تلاش هم میکنه معلم بشه.
2. یک نفر میل داره معلم بشه و تلاش هم میکنه معلم بشه اما با این تفاوت که معلم برتر شدن رو طلب میکنه نه صرفا معلم شدن رو.
دومی میشه فرازجویی.
فرازجویی باعث جهاد میشه و نتایجی قهرمانانه رو به بار میاره.
میلیاردها آدم درس میخونن، میلیون ها آدم میرن واسه دانشگاه، هزاران آدم میرن تحصلیات تکمیلی، صدها نفر میرن دکتری و باز هم ادامه میدن تا آخرین درجات علمی رو بگیرن. اما فقط معدود انگشت شمار هستن کسایی که در بین این مسیر طولانی به بیراهه میزنن و طالب جایزه نوبل میشن.
اگه ماری کوری فرازجو نمی بود شاید هنوز رادیواکتیو شناخته نشده بود و هنوز رادیولوژی نداشتیم. فرازجویی، ماری رو به جاهایی برد که بشریت رو وامدار دستاوردهاش کرد.
آیا کسی هست که عاشق زیباترین زن هستی نباشه؟ بهترین، والاترین و هنرمندترین زن دنیا.
حتی احمق ها هم عاشقش هستن. حتی کورها و کوردل ها.
ولی چنین زنی وجود نداره.
این توهم نیست البته.
بلکه تنها عددی هستش که اگه بذاریمش بالای سرمون
و خودمون رو به توانش برسونیم
اونوقت از زیر رادیکال زمین
خارج میشیم.
اگر عشق تنها و تنها یک ویژگی داشته باشد، این است که هرگز ماندنی نیست. بخشی از ماهیت شیدایی عشق ناپایداری است.
شناخت چیزی که می طلبیمش کلید دست یافتنشه؛
ای کاش معلمی بودم که میتونستم اینو به دیگران یاد بدم. حاضر بودم برای انتقال این فهم سرمایه طلایی هستیم رو صرف کنم.
چقدر آدم که پی عشق رفت در حالی که عشق رو پایدار تعریف میکردن.
چقدر زود پیر شدم. چقدر زود مثه آدمای سالخورده افسوس اینو میخورم که دیگران از چیزی که من تجربه کردم و سعی میکنم با کمال بی منتی و دوستی تقدیمشون کنم تا فقط تجربه رو از نو تجربه نکنن ولی چه بی اثره تلاشم.
آره حق با توئه، مهم نیس پیغمبر اولی العظم باشی یا یکی از هزاران پیامبری که اسمشون هم بعد از مرگشون مرده، پیام.بری به مثابه خواهان نور کردن کسانیه که تو تاریکی به دنیا اومده و زندگی کردن. در حالی که هرگز کمترین درک و فهمی و حتی خیالی و توهمی از روشنایی نداشته اند.
به دور ستون های نامرئی نظم خلقت بگردیم تا کمی از عمق کلمه رو درک کنیم. یادگرفتن توهم است. هر بعدی از دانش طعنه ایست به جهل و نادانی بشر. هر یافته ای، پنجره ایست به وسعتی بیکران از نادانسته ها و ندیده ها.
منو از غرور تهی کن حتی اگه به قیمت از دست دادن همه چیزم تموم بشه.
فقط نمیدونم چطور تعادل بین درخت کنار جاده و قله آرمان هامو برقرار کنم.
I'm tired of tiredness and ignorance. that's all.
I'm getting much more closer to ignorance as much more as I read! what a parody!
آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید
but, what about the one who's thirsty for all of it?
اونقدر وانمود کن که پشتمو خالی کردی یا میکنی و اونقدر سعی کن که منو بلرزونی تا به این باور برسی که من نه به کس دیگه ای برای تکیه کردن ایمان دارم و نه راهی رو از بیراهه روشن تر می بینم.
It's never been unexpected though and also I have a feeling it's not accidental.
let say it's planned. yes it is.
some kind of aperture is opening;
I can feel that.
I must get prepared for the message.
عجیبه که چند سالیه اصلا به سن و سالم هیچ اهمیتی نمیدادم به حدی که امروز یکی پرسید ازم چند سالته گفتم 35 سالمه. بعد به خودم گفتم بیشتره عااا! و بعد دوباره به خودم جواب دادم نه دیگه همین 35 اینا بودی دیگه!
ولی من 38 سالمه :))
این یعنی دست کم 3 ساله که وجودم رو از هستی بیرون کشیده م.
سه ساله که زندگی رو ایگنور کرده م.
خیلی عجیبه برام. آخه منم مثه بقیه آدمها حساس بودم نسبت به افزایش سن. چی شد چه بلایی سرم اومد که الان دست کم 3 ساله چنان بی خیال افزایش سن تاخته م که اصلا سن خودم یادم نبود!
حالا عصن نگرش من به فرداها و اینها به کنار که حتی نمیدونم بهش فکر میکنم یا نه! oh my god
من واقعا فکر میکردم 35 سالمه! مریض شدم روانی شدم فک کنم =| سگ تو ضرر، تو که همه تقصیرها رو گردن گرفتی اینم روش: از دوست هر چه رسد نیکوست *_^
خوابم؟ شایدم! کی چه میدونه! فقط مورفیوس - خدای رویاها - میدونه. تا حالا خوابی دیدی که به هیچ شکلی نتونی مطمئن بشی که خوابی یا بیدار؟
ببینم تو مسلک تو راه مهمه یا میوه؟
نه من نسوختم بلکه فرصت ها و فرصت هام رو سوزوندم؛ چرا که سوزش رو انتخاب کردم. پیمانه شکستم، پیمان نشکستم.
من شهیر یکی از این دو شهرم: بی عقلان و یا شجاعان. من بدون نردبون از بام سقوط تو بالا رفتم. حالا گرچه تو تنها کسی هستی که قضاوت میکنه هبوط کردم یا صعود اما این منم که تجربه کردم در مهر ورزیدن مجالی برای بیمه دانا نیست.
تنها مساله ای که مساله است و همیشه وجود دارد چاره یابی است.
هیچ مشکلی عاری از مساله چاره یابی نبوده و نخواهد بود.
مثلا «قدمت روی چشم» چند در میاد؟
اگه قرار باشه راستکی راستکی قدم کسی رو بروی چشم بذاریم که البته این استعاره س و در عمل یعنی قدمش رو به بهترین جا باز کنیم و بهترین مکان رو براش مهیا کنیم این چند در میاد؟
یه آدم چقدر باید هزینه کنه که بگن طرف آدم مهمون نوازیه؟
بهم بگن شجاع چقدر در میاد؟
و خب اگه بخوایم حساب کنیم این یکی برای یه آدم چقدر آب میخوره که در موردش بگن آدم راستگوییه؟
خیلی گرونن! البته گرون به این معنی که ارزشش رو ندارن نه، بلکه از این بابت که من اینقدر ندارم که بابتشون پرداخت کنم.
اما میدونم اگه برم وام بگیرم و یکم بیشتر کار کنم مسلما میتونم خونه و ماشین بخرم. آسون نیس اما چندان مشقتی هم نداره.
من چه ها باید بدم و چه ها باید بدست بیارم و بدم در ازای اینکه فقط دو تا کلمه خوش و اخلاق رو بهم بدن!
اونموقعی که هستی دقیق شده تا حساب هاتو رسیدگی کنه و ببینه آیا میشه بهت دو تا کلمه خوش و اخلاقرو بده میدونی قشنگ همون لحظات پر از فشار و تنشی هست که اگه به اندازه کافی نپرداخته باشی جوش میاری عصبی میشی و بد اخلاقی میکنی و تمام. «حسابت به اندازه کافی موجودی نداشت» اینو هستی بهت میگه. موجودی حسابم باید از چی پر باشه؟ از صبر، بردباری، خویشتن داری، گشاده رویی، عدم تلافی گری و...
ببینم، حالا این صبر که گفتی چند در میاد؟...
باغ انباشته از تپش و نجوا و زمزمه است
لبریز از هیاهوی حیاتی مغرور
همه، بجز درخت گلابی
که با بدنی خاموش
و دست های خالی
میان آن همه ولوله و رویش ایستاده
و گوشش بدهکار به ملامت این و آن نیست.
ما اغلب اوقات از آروم کردن و تسلی دادن خودمون قاصریم و ناتوان اما وقتی پای آروم کردن دیگران وسط باشه خیلی بهتر این کار رو انجام میدیم و باعث تسلی میشیم. رمز این تضاد در گفتاری که استفاده میکنیم نیست. چرا که اگه تجربه کرده باشید همون چیزایی که به خودمون میگیم اما آروم نمیشیم رو به دیگران میگیم و تسلی پیدا میکنن. در ایمان نداشتن به حرفایی که به خودمون میزنیم هم نیست چه بسا دیگران هم در درون خودشون باوری به حرفای آرامبخش ما ندارن.
واقعا چه چیزی هست که تفاوت ایجاد میکنه تا من نتونم خودمو آروم کنم اما بتونم دیگری رو تسلی بدم؟ در آروم کردن خودم ناتوان و در آروم کردن دیگران توانا باشم؟