من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

آبگیر فرازمینی

نبیند مرا زنده با بند کس

که روشن روانم بر این است و بس

ابراهیم هم همینو میگه و میره بت ها رو میشکنه؛ که «روشن روانم» بر این است و بس.


پشت خالی نمکینه

من از سرد کردن آتش برای ابراهیم فهمیدم که تو چقدر سزاوار اعتمادی.

اونوخ بعضیا میگن زمین گرد نیس هاهاها

از گرد بودن زمین من فهمیدم که

دنبال نقطه ای برای شروع نگردم

نقطه پایانی هم وجود نداره

و اگه روی یه خط حرکت کنم بعد از طی محیط برمیگردم سر جای اولم!

این مثه تعصب و جانبداری میمونه. نمیذاره آدم به چیزایی که طرفدارشون نیست یا برخلاف نظرش هستن نگاه کنه و همیشه مسیر ساده خطی - همون مسیر متعصبانه - رو طی میکنه و در هر دوری که میزنه هی از دیدن جای پای خودش احساس درستی عملکرد بهش دست میده و این تعصبش رو ریشه دارتر میکنه.

من در گردی زمین «به هر سو رو کنید وجه الله است» رو دیدم.

وقتی درخت هم باشی فرقی نمیکنه از کدوم طرف پوسته زمین رشد میکنی. مهم رشد کردنه و در رشد کردن مهم شاخه زدن و در شاخه زدن مهم برگ دادنه. وگرنه یه ساقه هیچ وقت میوه نمیده!

آدم متعصب یا آدم طرفدار مثه یه ساقه میمونه مثه یه خط ممتد و مثه صدای بوق میمونه.

شاید این آخرین جمعه من باشه

چه  پیانویی میزنه هوروویتز ^_^ ترکیب هوروویتز با شوبرت ^_^ چه ترکیبی ^_^

نه! من برای مردن آماده نیستم

حتی اگه این دری بروی من باز کنه که خدا عاشقانه پشتش منتظرم ایستاده باشه

خدایا من عمر نوح رو میخواستم  و میخوام

میخوام جریان داشته باشم و به همه سلام کنم با همه دوستی کنم به همه دست بدم همه رو بغل کنم همه رو ببوسم همه رو دوست داشته باشم به همه تقسیم بشم

آخ که چه سینه سنگینی دارم از اینکه نتونستم باخ بشم نتونستم سهراب بشم نتونستم برای خاک ارث بذارم

توصیه میکنم:

چیزی که نمیفهمید رو به خورد روح تون ندید

مسلما چیزای بی مزه و کم عمق نباید خوراک روح تون باشن

نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند

بیاید با هم یه قرار بذاریم، فقط همین یه قرار. و برای همیشه این قرار رو نگه داریم: برای دوست داشتن، هیچ فرصتی رو از دست ندیم.

خیس

به من بگو و من فراموش خواهم کرد. به من یاد بده و من به خاطر خواهم سپرد. مرا درگیر کن و من خواهم آموخت. از بنجامین فرانکلین.
تو منو درگیر و خیس از درگیری کردی و من بعد از سه دهه زندگی برای اولین بار دنبال خدا گشتم.


خدا دروغ نمیگه

جدیدا حس کرده م که روبرو شدن با عواقب راستی و راستگویی شجاعت میخواد. همین که حتی بهش فکر کنیم که قراره بپذیریم که با عواقب راستی و راستگویی قراره روبرو بشیم هم شجاعت میخواد. این نمونه از شجاعت چیزیه که تنها خودش شخص درک میکنه و قشنگ اینجاس که طرف میتونه شجاعتش رو محک بزنه و اندازه بگیره. بی هیچ متداخل و مزاحمی. تنها خودشه که میبینه که آیا از رویارویی با عواقب راستی و راستگویی ترسیده یا به استقبالشون رفته.

وقتی بابام از من سوال میکنه دوست جنس مخالف داری، اگه بگم آره چی میشه؟ اونم چیزی رو که براحتی میشه پنهان کنم. عصن چرا فاش کنم؟ بعضیا میگن این مسائل مربوط به محرمانگی هامه!

من فکر میکنم محرمانگی نداشتن کار سختیه و باعث میشه تمام هیبتی که آدم برای خودش ساخته فرو بریزه. رنج زیادی باید متحمل بشه اما این رنج از اون رنج هاس که هر کس پا توش بذاره محال ممکنه پا پس بکشه چرا که خیلی شیرینه.

از نیچه خوندم درباره اهل حقیقت: «اهل حقیقت نزد من آن است که سر صحراهای بی خدا می نهد... اراده شیرانه خود را چنین میخواهد: گرسنه، شرزه، تنها و بی خدا.»

شجاع کسی نیس که شمشیر میکشه کسی نیس که با درنده ها گلاویز میشه کسی نیس که روی طناب راه میره بلکه شجاع کسیه که پشتوانه ش صداقته، کسیه که به راستی تکیه میزنه.

قبلا از پذیرش واقعیت صوبت شده بود؛ اینو اضافه کنم پذیرفتن واقعیت از نشانه های راستی گرایی هستش.

مگه واقعیت چشه؟

یک بار و برای همیشه واقعیت رو بعنوان واقعیت قبول کنیم.

هر چیزی که واقعیت داره رو قبول کنیم که واقعیت داره. هر چیزی. حتی اگه اون چیز اخلاق بد خودمون باشه. چرا؟ چون تا وقتی اخلاق بد خودمون یا عصن ویژگی بد خودمونو قبول نکنیم که واقعیت داره خب نمیتونیم اصلاح کردنش رو شروع کنیم.

وجدانا، چرا ما با واقعیت کلنجار میریم؟ امروز یه صوبتایی کردیم که صحت نداشت خب بپذیریم که دروغ بودن و کلنجار نریم که «مجبور شدم»، «چاره ای نبود» «حالا مگه چی شده»، «موضوع مهمی نبود که» و... پشت سر کسی حرف زدیم خب بپذیریم غیبت کردیم.

به همین ترتیب، وقتی تو کنکور رتبه xxxx آوردیم قبول کنیم که همینقدر بلدیم! چرا خودمونو بزرگتر فرض کنیم؟ دوست من، همینقدر هستی که هستی. با تخیل و خودبزرگ بینی و خودبرتر بینی که بزرگ نمیشی.

اگه واقعیت اینه که بزرگ تر از چیزی هستی که به نظر میرسی خب نشون بده حرکت کن کار کن و با عمل نشون بده نه با حرف و ادعا. اگه به حرف باشه که من استادم وراجی ام :))

مثلا من بلدم بهتر از کسایی انشا بنویسم که انشا ننوشته ن تا حالا اینم بخاطر اینه که هی تمرین کردم ولی این به این معنی نیست که من نویسنده ام!! با یکی دو نفر آشنا شدم هی اصرار داشتن که من عکاسم. ولی خب نیستم! صرف داشتن دوربین که عکاس نمیشه بشیم! ولی خب قبول دارم از کسی که تا حالا دوربین dslr دستش نگرفته هم بهتر بلدم دوربین دستم بگیرم هم عکس بگیرم. اما میدونم و قبول دارم که اولا عکاس نیستم دوما عکسای معمولی میگیرم.


به نظر من کسی که واقعیت رو قبول نمیکنه - در مورد هر چیزی که باشه فرق نداره و حتی یه نمونه از واقعیت رو هم که قبول نکنه - باید گفت که دروغ گو هستش. راستگو همه واقعیات رو قبول میکنه.

از گذشته ها

اسفندماه سال 1393 - روز دوزادهم - ساعت 14:22

از تزم دفاع میکردم ^_^

این آقاهه استاد راهنمامه #_#


ای نقش ای خورشید درون

نقش. نقشی که هر کسی تو جامعه بازی میکنه.

این نقش از نظر من میتونه دلیل زندگی کردن باشه. میتونه تنها دلیل تلاش باشه که باعث بشه حتی یک لحظه از زندگی هدر نره.

کافیه به این واقعیت برسیم که تموم «من» در نقش من خلاصه میشه. به سراغ دین هم که بریم همین رو نشونی میده. محمد سوای پیامبر بودن یک آدمه ولی ما هیچ وقت نقشش رو ازش جدا نمیکنیم چرا که همه آدم بودنش هم در نقشش یعنی پیامبریش خلاصه میشه. به افراد دیگه هم که نگاه کنیم همینه. به یه موسیقیدان به یه نقاش به یه شاعر به یه رفتگر به یه راننده تاکسی به یه دکتر به هر کسی نگاه کنیم، برآیند همه داشته ها و نداشته هاش میشه نقشی که در جامعه داره بازی میکنه.

به عنوان یکی از اعضای بشریت اگه خودمونو بتونیم ببینیم و درک کنیم که چه تاثیراتی بر جامعه بشریت داریم «آیا» باز هم همینطور که الان داریم زندگی میکنیم زندگی خواهیم کرد؟

نقش ابوریحان در جامعه امروزی بشریت و در جامعه هزار نسل بعدی ایا قابل نادیده گرفتنه؟

نقش من هم غیرقابل نادیده گرفتنه. نقش یه پدر در یه خانواده خیلی مستقیم و خیلی محسوسه. اما در جامعه خیلی کمرنگ میشه اما بی اثر نمیشه. اگه معلم باشه در طول دوران مشغولیت به آموزگاری هزاران نفر رو تحت تاثیر قرار میده و اگه یه کارمند بانک باشه میلیون ها آدم رو تحت تاثیر قرار میده و اگه یه دکتر باشه یا یه بازیگر...

شبکه ای از آدم ها رو داریم که هر کس به اندازه توانش روی دیگر اعضای شبکه نیرو وارد میکنه خواه آگاهانه خواه ناآگانه. امروز ما ادعا میکنیم که فهمیدیم پرواز یک پروانه در گوشه ای از کره زمین روی بارش باران در نقطه ای دیگر از کره زمین تاثیر داره؛ اونوقت میتونیم بیخیال تاثیر نقش خودمون در جامعه بشیم؟!

اونطرف سکه هم هست. نقش مطلوب من، من رو پرورش میده و به شکل اون نقش در میاره. خودمم درگیر تاثیر گرفتن از نقشم هستم.

جالبه که کمتر کسی هست که در ایفای نقشش صداقت کامل داشته باشه :)) چرا که پذیرش نقش در جامعه برای شخص اهمیت داره و این باعث میشه که شخص سعی در ادای نقش کنه نه ایفای نقش. مثلا من دانشجو هستم خب مسلما معدل 20 نشون میده من نقشم رو کامل ایفا کردم اما خب این کار سختیه و دست به ادای نقش میزنم تقلب میکنم. خوش اخلاق بودن یکی از ویژگی هایی هستش که همه نقش ها لازمه داشته باشن و اینم سخته خووو! پس دست به ادای نقش میزنیم در برابر دیگران خلق خوش نشون میدیم و هزاران هزار مساله دیگه که باعث میشه بریم سراغ ادای نقش.

اگه وقت دوستی با جنس مخالف توی دختر بهش بگی که آقا پسر من میخوام بهت آویزون بشم یه جوری مختو بزنم که منو به همسری خودت دربیاری و یا توی پسر همون اول بگی که دختر خانم من تمام خونم در یک جا جمع شده و فقط قصد دارم مدتی با تو دوستی کنم برای ارضای امیالم؛ خب اونوقت چی میشد واقعا؟ نقش خودمونو بازی کنیم چرا ادای نقشی که نیستیم رو در بیاریم؟ بجز اینه که دنبال پذیرش هستیم؟

یک عمر دنبال پذیرش میریم تا بفهمیم چقدر سر خودمون کلاه گذاشتیم این نقشی که من یه عمر اداشو در میاوردم منو راضی نمیکنه من دیگه فرصتی برای دوباره زندگی کردن ندارم در حالی که همون یه بار فرصت زندگی رو به خودم ندادم تا نقش خودمو بازی کنم. و این باعث شد که من همیشه در طول زندگی بیراهه برم.


بگذریم،

به نظر من نقش ما در جامعه مهمترین چیزی هستش که باید بهش بپردازیم. هسته وجود و زندگی ماست. ما باید خودمونو قبول کنیم واقعیت خودمونو بپذیریم و سعی کنیم نقشی فراتر از نقشی که داریم رو بدست بیاریم و نه اینکه اداش رو دربیاریم. ما باید خودمون پرورش بدیم تا اون نقش ایده آل مثه یه پیراهن باوقار اندازه واقعیت ما بشه و اونو به شخصیت خودمون بپوشونیم.

ویران کننده همه اجزاء سازنده تنبلی فکر کردن به نقش خودمونه.

من نمیتونم باور کنم که به کسی بگن تو بیا و این همه پول رو بگیر و بجاش هیچ نقشی در جامعه نداشته باش و طرف قبول کنه.

من نمیتونم باور کنم که کسی برای بدست آوردن ثروت و مقام همه تلاشش رو بکنه.

من نمیتونم باور کنم که کسی برای بدست آوردن نقش ایده آلش همه تلاشش رو نکنه.

کافیه ببینیم که چیزی جز نقش ما در جامعه از ما نمی مونه و چیزی بجز نقش ما در جامعه توصیف گر ما نیست.

هیچ بهترین آدمی وجود نداره که در کنج انزوا زندگی کرده و مرده باشه. چنین آدمی وجود نداره.

هیچ بهترین آدمی وجود نداره که بهترین نقش رو در جامعه بازی نکرده باشه.

قوی ترین نیرویی که تمام تلاش رو میتونه فرابخونه کشش به سمت نقشه.

هر نقشی قابل دست یافتنه.

هر نقشی تلاش و زحمت متناسب با خودش رو طلب میکنه.

بدون نقش مرده ای متحرک بیش نیستیم.

چرا بهترین نقش رو «من» بازی نکنم؟

محض خاطر احترام

تصور من این نبود که صداقت به پای خوشامدی حراج خواهد شد.

انتظار داشتم که تحت تاثیر غیرقابل باورکردنی ها قرار بگیرم ولی انتظار نداشتم که اون چیز غیرقابل باور کردنی نخواستن دانستن باشه.

یه چیزی هس

چند سالی هستش که روزه نمیگرفتم و نمیگیرم. قبلا هر طوری بود میگرفتم. این چند سال اخیر، چه سالهایی که روزه میگرفتم و چه سالهایی که نمیگرفتم، بعد از آخرین افطار دپرس می شدم و میشم. یه غم ناشناخته ای روی قلبم سنگینی میکنه. قبلا فک میکردم به خاطر ارتباطی که با ماه رمضون داشتم ینی چون روزه میگرفتم این حس بهم دست میداد اما چرا این چند سال اخیر که روزه هم نمیگرفتم باز هم این حس برام تکرار شده! چی تو این کیهان نهفته س چرا کسی پیداش نمیکنه؟ ای کاش اینشتین این معما رو با کلید نسبیتش حل کرده بود.


چند شب پیش خواب الی رو دیدم ^_^ 

باهاش قرار گذاشتم، گفتم «ساعت شیش و نیم» =) گفت باشه @_@  

نگفته بودم که این خوبی‌هان که زندگی رو سخت میکنن؟

عصن چاره چاره یابی است

 اونروزا که هنوز یوتوب رو گوگل نخریده بود شعله آدرس تونی رو بهم داد. آره، جای پاش همه جا هس :) اینجا میگه «فاکتور تعیین کننده منابع نیست، چاره یابی است» من باهاش موافقم. کاملا. یه شات گذاشتم ازش که حالشو ببرید ^_^ مال جوونیاشه @_@ صد سال قبل شعله ازش تعریف میکرد =)


عاشق این حرفشم:

The only problem we really have is we think we're not supposed to have problems! Problems call us to higher level - face and solve them now

باخ؛ آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند.

Johannes Brahms may have put it best in a letter to Clara Schumann: "On one stave, for a small instrument, the man writes a whole world of the deepest thoughts and most powerful feelings. If I imagined that I could have created, even conceived the piece, I am quite certain that the excess of excitement and earth-shattering experience would have driven me out of my mind."
Johann Sebastian Bach's the Chaconne
Violin by Bella Hristova