گفتش که ما آدما غرق نعمت های خدا هستیم من گفتم آره فقط کاشکی آخوندا نمیومدن نجات غریق بشن :))
یکی از آرزوهای من اینه که دوست دارم یه بستنی قیفی بی نهایت بگیرم برم وسط گلزار لابلای گل ها روی چمن بشینم و در حالی که هوای معطر به بوی گل ها رو استشمام میکنم و لیس های چسبناک به بستنی قیفی میزنم، اونجا دختری که همه زندگی منو می بینه شروع کنه به مرور خاطره های خوب من و برام از لحظات خوب زندگیم تعریف کنه. تصویر کنه اونچه که تو زندگی ازشون لذت بردم رو. فقط شیوا حرف بزنه ممتد. ممتد. میخوام لبریزم کنه از خاطرات خوبم طوری که واسه کوچکترین خاطره بد جایی نداشته باشم ^_^
جدیدا فهمیدم اونچه که زندگی رو دردناک میکنه خوبی ها و تجربه خوبی هاس. بدی ها آدم رو به حرکت در میارن به محض دریافت هر بدیی اولین واکنشی که ما نشون میدیم اینه که ازش دور بشیم. اما حسرت از دست رفتن خوبی ها و فقدان تکرار مجدد تجربه خوبی ها سهمگین ترین دردی هستش که میشه به آدم تحمیل کرد.
ماجراجویی، خطرپذیری، آزادگی، شهامت، اینها خیلی انگیزه های منو قلقلک میدن. یکی از ماجراجویی هام سر تقاطع من و سپیده شروع شد. از سپیده گفته بودم (اینجا). در من خواستن رو روشن کرد ~_~ و گفت بلندپرواز باش گفت بالاترین حد فرازجویی عبور از ورای خودته.
من مثل یک نور شکسته شده پس از برخورد به سطح آب، در فضای بی نهایت زندگی سرگشته و گم شدم.
بعدها، گمگشتی مثل یک بلد منو به سر تقاطع سهراب سپهری برد. سهراب دست منو گرفت. با هم به جاهایی سر زدیم. ما هیچ وقت روی هیچ ابری پا نذاشتم ما همیشه روی زمین پا گذاشتیم که خیر باید بگم من برای اولین بار پا به زمین گذاشتم. خدا رو از اونور ابرها اورد تو لمس پوست یه سیب. یه دستمال داشت جادویی نبود اما مخصوص پاک کردن غبار خرفتی بود. وقتی گفت «فوت باید کرد که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ» کوه واهمه در من فرو ریخت. وقتی از گرم شدنش با اجاق شقایق - در پشت یک سنگ اجاق شقایق مرا گرم کرد - گفت، سرچشمه همه گرماها و گرمی ها رو در درون خودم پیدا کردم.
اینتر میزنم و در این لحظه، آخرین باری که روی دکمه اینتر زدم رو گواه میگیرم که هرگز از صحبت کردن درباره سپیده و سهراب خسته نشدم. همیشه مشتاق گفتن از شمام ~_~
هرگز هیچ خائنی سرش رو بالا نگرفت. وفاداری شرط لازم برای سر بالا نگه داشتنه. هرجا احساس کردی سرتو نمیتونی بالا نگه داری دنبال عهدی بگرد که وفا نکردی.
دوستی مستلزم جوانمردی و گذشت کردنه. من درختی ندیدم که به هیزم شکنی نفرین کنه. اگه از سوختن هیزم گرم شدید پس عطش درخت رو برای ادای دوستی ندیدید.
حدود 4-5 میلیون سال قبل سیاره ای غریبه به زمین خورد و دستش رو به دل زمین رسوند و آتش مذاب رو بیرون آورد و باهاش درگرفت. غریبه بود و زمین رو هم نمیشناخت اما بعد از اینکه با آتش دل زمین درگرفت دچار نیروی پنهان جاذبه شد. بعدها عاشق و ماه زمین شد و حالا میلیونها ساله که عملا داره دور زمین می گرده. می خوای دوست کسی باشی باید خودتو به آتشی که درونش شعله میکشه بزنی و باهاش درگیر بشی.
واحه و واهمه.
جهل ما رو با املای متشابهشون فریب داد.
و ما شانس رو با پرهیز عوض کردیم.
تجربه واهمه ما رو از تجربه واحه دور نگه داشت.
هنوز تجربه راه گشاست؛ ای کاش یادمان بیاید.
واحه در انتظار کسی بی واهمه است.
وقتی میگیم یا میشنویم یه چیزی خوبه، این خوب بودن دقیقا چطوری تعریف میشه؟ و خوب معنیش چیه؟ و در کاربرد گسترده ش تو کل زندگی: 1. ما رو با چه چیزایی دم خور میکنه 2. ما رو از چه چیزایی دور می کنه 3. ما رو مشتاق چه چیزایی میکنه 4. و ما رو از چه چیزایی متنفر میکنه.
اگه من اشتباه میگم منو اصلاح کنید: به طور کلی بشر هیچ وقت نخواسته بد باشه؛ میخواسته خوب باشه. بازه زمانی رو محدود کنیم تا ملموس تر باشه. از 200 سال پیش تا حالا روند کلی حرکت بشریت به سمت این بوده که خوب باشه نه اینکه بد باشه. مثلا همونطور که 200 سال پیش مردم میخواستن خوب باشن امروز هم میخوان خوب باشن اما چون تعریف دقیقی از خوب بودن وجود نداره بنابراین 200 سال قبل یه جوری دنبال خوب بودن میرفتن و امروز یه جور دیگه. این جورواجور دنبال خوبی رفتن، پاسخ اون 4 تا سوال رو در هر دوره از زندگی بشر تغییر میده. تازه خوب بودن در بین اقوام و ملل مختلف تفاوت داره!
از دیکشنری گوگل که استفاده کنیم به ما کمک میکنه تا یکمی به پاسخ اون 4 تا سوال نزدیک بشیم. البته به صورت کاملا انتزاعی و شما خودت باید فکر کنی و نتیجه بگیری من جواب ساده و صریحی نمیتونم بدم. تاثیر تغییر ادبیات رو ناچیز فرض میکنیم D:
کلمه dignity به طور کلی به وقار و بزرگی و والایی معنی میشه. آیا میشه گفت که بشر امروزی از والایی بدش میاد یا بشر دو قرن قبل از وقار بدش میومده؟ چون فرض ما اینه که بشر همیشه دنبال خوب بودن میرفته بنابراین میگیم که خیر. در دیکشنری گوگل آمار کاربرد این کلمه از سال 1800 تا حالا رو به نزول بوده و الان تقریبا به یک پنجم رسیده!
کلمه honest صفتی به معنی درستکار و امین هستش. آمار کاربرد از 1800 تا 2010 تقریبا به کمتر از نصف رسیده!
کلمه honor به طور کلی (بعنوان اسم) به افتخار، شرف و سربلندی معنی میشه. آمار از 1800 تا 2010 تقریبا به یک دهم رسیده!
برعکس این نزول ها، کلمه ethics به مجموعه اخلاق و کردار اطلاق میشه تقریبا همون چیزی که ما میگیم اخلاق. آمار از 1800 تا 2010 تقریبا به 10 برابر رسیده.
حالا جالب اینه که خود ethics هم مثه خوب معنای ثابت و مشخصی نداره. بین اقوام مختلف فرق داره و دوره به دوره عوض میشه. در حالی که میدونیم درستکار یا همون honest تعریف مشخصی داره.
وقتی میگیم خوب مشخص نیست که چه مشخصه هایی داره، اینجوری میشه که200 سال پیش کلمه خوب، کلماتی شامل dignity, honest, honor و امثالهم رو به ذهن مردم متبادر میکرده و در حالی که امروزه اینطور نیست.
تصور من اینه که یا داریم (به واسطه اون 4 تا سوال) منحرف میشیم یا داریم ابعاد و جزییات بیشتری از خوب رو پیدا میکنیم.
احتمال سوم که بسیار خطرناکه اینه که ما به دنبال سراب رفته باشیم یعنی فریب خورده باشیم. با نیت حرکت به دنبال خوب، در عمل به دنبال بد رفته باشیم. آمار کاربرد کلماتی مثل good, morality, ethics و حتی honesty (اسم مشتق شده از صفت honest) که در طول دو قرن گذشته کاربرد تقریبا ثابتی داشتن نشون میده از نظر انتزاعی ما در وضعیت خوبی هستیم اما انتزاع فریبنده س.
اگه روند مثبت بوده باشه، باید تاثیرش رو هم بتونیم دریافت کنیم! شاید بشه انتظار داشت که کاربرد صفات خوب بالاتر برن چرا که صفت توصیف گر اشخاص دارنده اون صفت هستن که بالاتر بودن تعداد این اشخاص به معنی روند مثبت حرکت به سمت خوبی هستش. اما آمار کاربرد کلماتی مثه honest, sincere, truthful, faithful در مقایسه با deceptive, unfaithful, dishonest, untruthful گرچه تصویر قطعیی از نزول و صعود نمیده - و عقلانی هم نیست که تاثیر ادبیات رو صفر حساب کنیم - بهرحال نشون میده که کاربرد صفات پسندیده نسبت به ناپسندیده روند نزولی داشته.
دیدگاه های متفاوت در بررسی این صوبت و آمار سرسری قطعا وجود داره بنابراین استنتاج های متفاوت هم وجود داره. دیدگاه و استنتاج شما چیه؟
وقتی از اندازه دنیا صوبت میکنید حواستون باشه که دنیا برای هر کسی به اندازه خودشه.
صوبت سر صفحه نمایش گوشی موبایل بود، گفت: تو صفحه 5 اینچی عصن فرقی نمیکنه که hd باشه یا fhd باشه. گفتم: برای تو فرق نمیکنه و این دلیلش فرق نکردن اون دوتا نیست.
اسوندسن میگه بی اعتمادی موجب بی اعتمادی بیشتر میشه... ترس جلوی کاری رو میگیره که میتونه ترس رو از ببره. پس تا نترسی می ترسی.
به نظر من یکی از تفاوت های کلیدی انسان با غیرانسان اینه که انسان میتونه برپایه تغییر زندگیشو بنا کنه. حیوان و گیاه براساس تقدیر زندگی میکنن. تکون بخوریم تغییر بدیم تا جلبک نباشیم.
همیشه خطرناک ترین و موثرترین ابزار نابودکننده هر چیزی، از جنس همون چیز بوده. همیشه همینطور بوده. حتی گرگ هم اینو فهمیده بود (تو داستانها) تو لباس گوسفند میومد تا برای دقایقی گوسفند باشه تا جامعه گوسفند آسیب پذیر بشه. فرهنگ رو با تفنگ نمی شه نابود کرد. موسیقی رو با نقاشی نمیشه سر برید. نویسندگی رو خنجر نمی زنن. یه مرتجع یه متعصب یه منحرف یه بی اخلاق فرهنگ رو بیمار میکنه. موسیقی رو نت ها و لیریک های بی معنی و پوچ به ابتذال می کشونن و... حتی دنیای دیجیتال ویروس مخصوص خودشو سفارش داده ^_^
مراقب خودتون باشید چون خطرناک ترین و کارگرترین دشمن شماست. تمام زندگیتونو وقف مراقبت از خودتون کنید ~_~
در ادامه:
با فانوس نمیشه رد نور فانوس رو گرفت و دنبال فانوس گشت.
هیچ چیزی چشم ما رو پر نمیکنه ولی من از تماشای یک گل پر می شم.
ما هزاران کلمه رو تو عمرمون یاد میگیریم اگه روزی بیماری فراموشی حافظه برامون پیش بیاد آخرین کلمات و آخرین اشاره هایی که از یاد ما میرن بله و سرتکون دادنه. این شبیه خاصیت تاثیرپذیری روح از جسمه.
من هیچ وقت نتونستم بین دو زن یکیشونو انتخاب کنم.
اگه نویسنده می شدم ازم استقبال نمیشد شاید بخاطر اینکه قبل از نوشتن احتمالا قناعت رو یاد می گرفتم. اگه نویسنده شدید قناعت نکنید. قناعت قلم رو خواهد فرسایید.
اگه به قلم پر و بال بدید نوشته به خواننده شوق پریدن میده؛ و بدونید که پر و بال قلم تجارب نویسنده س. ناب ترین نوشته های بشر اونهایی هستن که در حین تجربه فراق نوشته شدن. برای تعالی قلم تجربه رو تعالی بدید.
روبروی یه آینه اونقدر خیره به خود بمونید تا یقین پیدا کنید این چهره هیچ جایی در نوشته شما نداره. از خودتون بگذرید وگرنه دامن نوشته رو به تصنع آلوده می کنید.
اگه از نوشته های دیگران می خونید حتما به سراغ نوشته هایی برید که علاقه ندارید در غیر اینصورت نوشته شما فرزند فلج مغزی قلم شما خواهد شد.
چرکنویس زاده نویسندگی است ولی روان نویسی فقط در بعدی از نویسندگی به دست میاد که چرکنویسی نفی می شه.
هر قیدی بین نویسنده و انتشار نوشته، زنجیری است که ذوق نویسنده رو به بند می کشد؛ چرا که هنر عرضه می کند تبعیت نمی کند!
با کنار هم چیدن کلمات، نویسنده پاش رو تو کفش خدا می کنه. نویسنده باید مقید به تعالی جامعه باشه؛ سرگرم کردن رو به عهده دلقک بذارید.
طبیعت نگاره مجسم درون آدم است. هر چه بیشتر سر به دامن طبیعت بذارید چشمه های بیشتری از درون رو پیدا میکنید.
فراموش نکنید که هیچ گوهری فراوان نیست؛ فراوانی دلیل بر حشو بودن نوشته هاست.
رویا ببینید. روان کننده حرکات قلم منطقی نویسنده خیال پردازیه. مراقب باشید که خیال پردازی مثل بالون سواریه؛ بالونی که اونو باد می بره اگه کنترلش نکنید.
دریانوردانی که به دنبال نجات خویش هستن چشم به رویت فانوس ها بستن و دریانوردانی که به دنبال اکتشاف هستن در دست فانوس دارند.
پرتغالی پوست می کندم، شهر در آیینه پیدا بود.
آره منم تایید میکنم که گاهی ارتباط خویشاوندی و فامیلی و خانوادگی رو پوچ می بینم.
حتی اگه همه مردم دنیا در غم تو شریک بشن اونها فقط شریک می شن و تو همه بار غم رو خودت تنهایی باید به دوش بکشی.
حتی غمخوارترین خویش تو، مادرت، هم نمیتونه ذره ای از بار غم تو رو به دوش خودش بکشه.
و همینطور، درد سردردت، سوزش خاری که به نوک انگشتت فرو رفته و...
لذت نوشیدن یه آب هویج با دوستت رو تو می بری. دیگران رو شریک میکنی ولی فقط تویی که همه این لذت رو می بری.
چرا بعضی ها می تونن یقین پیدا کنن که روح وجود نداره در حالی که حدود روحشون بارزترین تفاوت ها و تمایزها رو براشون رقم زده؟
تو هیچ وقت به هیچ شکلی نمیتونی مزه عسلی که می خوری رو به من منتقل کنی. روح تو مزه رو درک نمیکنه ولی حد درک مزه رو تعیین میکنه. روح تو به جسم تو اجازه میده که مزه رو درک کنی چون روح تو محدود به جسم توئه.
ما میتونیم از یه لیوان آب بریزیم تو یه لیوان دیگه ولی نمیتونیم دانش از یه ادم بریزیم تو یه ادم دیگه. عقل بریزیم احساس بریزیم! ولی چیزای جسمانی رو می تونیم مثلا خون، اعضا و جوارح و...
روح تو رو از همه جدا میکنه. روح تو حد بین تو و مادرته حد بین تو و پدرته و بین تو هر کس دیگه ایه. پدر تو پدر جسم توئه نه پدر روح تو.
خویشاوندی یه رابطه منطقی جسمانیه. وقتی از جسم جدا شدی نه پدر داری نه مادر! چون دیگه منطق جسمانی وجود نداره.
پرتغالی پوست می کندم. وقتی پوست پرتغال رو می کنی دیگه پرتغال نیست!!! منطقی که این همه اجزا رو تبدیل میکرد به «یک» میوه به نام پرتغال از هم گسسته.
شهر در آیینه پیدا بود. منطقی که یه مجموعه از اجزا مختلف رو در قالب کلمه «شهر» بیان می کرد از پیش چشمم برداشته شده و من میتونم جز جز این مجموعه رو ببینم و هر کدوم رو در کمال تجرد و انتزاع ملاقات کنم.
فقط از ارواح بزرگ پیمانه بگیرید.
من هزار بار air باخ رو گوش کردم و هر بار چیزی به من اضافه شد ولی هرگز نمیتونم air رو من هم بسازم. چون air متعلق به روح باخه و من فقط میتونم از روح باخ بنوشم نمیتونم اونو ببلعم.
در قید دوست داشته شدن توسط کسی که دوستش دارید بمونید.
هیچ چیز به اندازه دوست داشتن به تو شرافت نمی بخشه. برای کسی که موجب میشه شرافت به دست بیاری اونقدر خوب باش که دوستت داشته باشه و این تنها راه جبران فضیلت دوست داشتنه که به تو هدیه کرده بود.
خوشحال میشم بشنوم «یک نفر خوشحال است» حسادت میکنم اگه از من خوشحال تر باشه.
نمیتونم که بگم اجازه نمیدم کسی از من خوشحال تر باشه!
قول میدم از هر کسی که خوشحال تر از منه خوشحال تر بشم.
ای کسی که حرکت می کنی هشیار باش که در مراحلی حتما شکست می خوری و به زمین میفتی. در این شکی نیست.
این به معنی باختن نیست.
پذیرفتن شکست و در مرحله شکست ایستادن باختن است.
وجود کلمه «دوباره» در گرو شکست خوردن و از سرگیری مجدد راه و حرکت است.
دوباره را تکرار کن، این رمز موفقیت است.
ریشه هایم را در ابعاد بودن شناور کن
دست هایم را از میان ابرهای مبهم بودن تا طلائی های اساطیری امتداد ده
حسرت صراحت ایمان را در تندی ودکای بارش ابرهای واقعیت شستشو ده
دوری ملاقات را به نت های ظریف باخ من می باختم
تو هم آوای هق هق دقایق اندیشه های دقیق می شدی
آنوقت من سوار زورق زمزمه های مسطح جاودانگی
شاخه ترس فنا را به دست شقایق زندگی می سپردم.
How could I request to be looked in a new way?
In which different way it was better to announce my new sole?
I was changed and I am and I wanna be.
Astonishingly, I found no one willing to look at things in a new way, which they never tried before, and discover something new!
People fear change even change in their view! They don't wanna encounter or observe new things.
They acclimated to their habits and got addicted to routines.
Change will bring consciousness and you know that how close the pain and the consciousness are!
As a matter of fact, loneliness is the result of change but it also brings about the chance of getting closer to the reality.
The reality is the only and all that offers us the possibility of interpreting what really matters.
And, what does really matter? Belief, fear, love or may be truth?
Although, I've always written my ideas and thoughts in this page but now I'm honored to quote an inspirational passage from Christy Brown here.
"I was born in the Rotunda Hospital on June the fifth, 1932. There were 22 children in all, of which 13 survived. It would not be true to say that I am no longer lonely. I have made myself articulate and understood to people in many parts of the world, and this is something we all wish to do whether we're crippled or not. Yet, like everyone else, I am acutely conscious sometimes of my own isolation, even in the midst of people. And I often give up hope of ever being able to really communicate with them. It is not only the sort of isolation that every writer or artist must experience in the creative mood if he is to create anything at all. It is like a black cloud sweeping down on me unexpectedly, cutting me off from others. A sort of deaf-muteness. I lay back in my chair while my own left foot beat time to a new rhythm. Now I could relax and enjoy myself completely. I was at peace. Happy."
هیچ شب پره هرگز به نور شمع اغوا نشد.
من در طرف روشن یک رویا دیدم:
تاریکی، امید شب پره را رم می داد.